تعریف ما از دیانت

چند هفته پیش در ابوظبی بودم و در «مجمع جهانی صلح 2017» که شیخ عبدالله بن بیّه آن را برگزار کرده بود شرکت کرده بودم. از من نیز درخواست شده بود مطلبی با موضوع تعریف اعراب مسلمان از دین اسلام و چگونگی مطابقت این تعریف با نگرش‌های آنها در رابطه با حیات اجتماعی و سیاسی آماده کنم.

من هم دکترای ادیان تطبیقی دارم، هم نظرسنج هستم و بیش از پانزده سال است که در حوزۀ نگرش‌های رایج در خاورمیانه به تحقیق و نظرسنجی پرداخته‌ام. لذا با زمینه‌ای که داشتم، به بررسی تعریف اعراب از دیانت پرداختم و به نظرم رسید بهترین راه این است که پرسش‌هایی را در قالب نظرسنجی مطرح سازم و تعریفِ شرکت‌کنندگان از دین را از طریق پاسخ‌ها استنتاج کنم.

ظرف دو سال گذشته ما سخت مشغول بررسی نگرش دینی اعراب مسلمان بودیم و به بررسی تعریف آنها از دین، چگونگی عملکرد دینی آنها و ارتباطی که میان دین و جامعه و حکومت می‌بینند پرداختیم. برای تهیۀ گزارشی که در گردهمایی ارائه دادم، از یافته‌های حاصل از دو مطالعه‌ای که انجام داده بودم استفاده کردم. در این دو مطالعه 35هزار شهروند مسلمان را از ده کشور عرب‌نشین مورد نظرسنجی قرار دادیم. البته در گزارش مذکور تمرکزم بر روی نتایج حاصل از پنج کشور بود: مصر، عربستان سعودی، امارات متّحده، تونس و مراکش.

نتایج نظرسنجی گویای آن بود که همۀ مسلمان‌ها مثل هم نیستند. میان مسلمانان کشورهای مختلف تفاوت‌هایی وجود دارد و تعریف آنها از دین و ارتباطی که میان دین با زندگی و جامعۀ خود قائلند متفاوت است. جالب آنجا بود که تفاوت خاصّی در نگرش کلّی گروه‌های جمعیت‌شناختی (سن، جنسیت، سطح تحصیلات یا درآمد) وجود نداشت. تفاوت‌های اصلی‌ای که با آن مواجه شدیم تفاوت در نگرش‌ها بود؛ به‌ویژه میان کسانی که خود را «بسیار مذهبی» یا «مذهبی میانه‌رو» می‌دانستند. تفاوت‌ها بین این دو گروه بسیار عمیق بود.

کسانی که خود را «بسیار مذهبی» می‌دانند، دیدگاه ظاهرگرایانه‌تری نسبت به دین خود دارند و بیشتر به اعمال و شعائر دینی عمل می‌کنند (ما آنها را ظاهراگرا می‌خوانیم). این افراد تعداد دفعات بیشتری نماز می‌خوانند، بیشتر به مساجد می‌روند، زمان بیشتری را به شنیدن برنامه‌های مذهبی اختصاص می‌دهند و به فتاوا مراجعه می‌کنند. این گروه از افراد کمتر نسبت به پیروان ادیان و فرق دیگر تحمّل‌پذیر هستند و نسبت به مدرنیته نگرشی منفی دارند.

جمعیتِ گروه مسلمانان «بسیار مذهبی» از کشوری به کشور دیگر فرق می‌کند. این گروه یک دوم از سعودی‌ها، دو پنچم از تونسی‌ها و تنها حدود یک چهارم از اماراتی‌ها، مراکشی‌ها و مصری‌ها را تشکیل می‌دهند.

همچنین گفتنی است که گروه مسلمانان «بسیار مذهبی» عمدتاً معتقدند که کشورشان راه اشتباهی را در پیش گرفته‌ و گروه‌های مذهبی باید بیشتر وارد عرصۀ سیاست و حکومت شوند. و هرجا گروه‌های مذهبی در حوزۀ حکومت ورود کرده‌اند، گروه مسلمانان «بسیار مذهبی» معتقدند که مذهبی‌ها در پیشبرد و تقویت امور کشور و حمایت از حقوق تمام شهروندان مثمرثمر بوده‌اند. در واقع آنها بر این باورند که حکومت نقش مهمّی در امور دینی دارد و دولت باید قوانین شرع را به طور جدّی در جامعه پیاده سازد. ضمناً این افراد تا حدّ زیادی به استقرار خلافت قائلند و لذا بیش از دیگران گروه‌های افراطی مثل داعش یا القاعده را برحق می‌دانند، هرچند با نحوۀ عملکرد آنها مخالفند.

گروه دوم در این مطالعات مسلمانان «مذهبیِ میانه‌رو» بود که جمعیت این گروه نیز از کشوری تا کشور دیگر متفاوت است. این افراد سه چهارم از اماراتی‌ها، مراکشی‌ها، مصری‌ها، سه پنجم از تونسی‌ها و نیمی از سعودی‌ها را تشکیل می‌دهند.

این گروه به گفتۀ خود تا جایی که می‌توانند نماز می‌خوانند و به مساجد محلّ خود می‌روند، اما چندان به برنامه‌های مذهبی گوش نمی‌کنند یا به فتاوا مراجعه ندارند (ما اسم آنها را سازوارگر گذاشتیم). همچنین آنها نسبت به پیروان ادیان و فرق دیگر تحمّل‌پذیرتر هستند و دیدگاه مثبتی نسبت به مدرنیته دارند. اکثر این افراد معتقدند کشورشان به سمت‌و‌سوی صحیحی حرکت می‌کند. اینها به جای التزام سفت‌و‌سخت به ظواهرِ اعمال دینی، معتقدند که دین باید انسان را به سمت اخلاقی‌تر زندگی کردن سوق دهد. این افراد ملّت-دولتِ مدنی را قبول دارند و معتقدند هدف گروه‌های مذهبی باید ترویج معنویت باشد، نه حکومت کردن. به اعتقاد آنها، هرگاه مذهبیون وارد عرصۀ حکومت شده‌اند، کشورها ضعیف‌تر و در عرصۀ حمایت از حقوق همۀ شهروندان خود ناکارآمدتر شده‌اند. لذا مذهبی‌های میانه‌رو معتقدند که حکومت نقش جدی‌ای در امور دینی ندارد و حکومت باید با تفکّر شریعت‌مدار یا به عنوان یک نهاد مدنی عمل کند. اکثر «مذهبی‌های میانه‌رو» گروه‌های افراطی مثل داعش یا القاعده را مسلمان نمی‌دانند یا آنها را شاخه‌ای انحرافی از دین اسلام قلمداد می‌کنند.

تعریف ما از دیانت

چند هفته پیش در ابوظبی بودم و در «مجمع جهانی صلح 2017» که شیخ عبدالله بن بیّه آن را برگزار کرده بود شرکت کرده بودم. از من نیز درخواست شده بود مطلبی با موضوع تعریف اعراب مسلمان از دین اسلام و چگونگی مطابقت این تعریف با نگرش‌های آنها در رابطه با حیات اجتماعی و سیاسی آماده کنم.

من هم دکترای ادیان تطبیقی دارم، هم نظرسنج هستم و بیش از پانزده سال است که در حوزۀ نگرش‌های رایج در خاورمیانه به تحقیق و نظرسنجی پرداخته‌ام. لذا با زمینه‌ای که داشتم، به بررسی تعریف اعراب از دیانت پرداختم و به نظرم رسید بهترین راه این است که پرسش‌هایی را در قالب نظرسنجی مطرح سازم و تعریفِ شرکت‌کنندگان از دین را از طریق پاسخ‌ها استنتاج کنم.

ظرف دو سال گذشته ما سخت مشغول بررسی نگرش دینی اعراب مسلمان بودیم و به بررسی تعریف آنها از دین، چگونگی عملکرد دینی آنها و ارتباطی که میان دین و جامعه و حکومت می‌بینند پرداختیم. برای تهیۀ گزارشی که در گردهمایی ارائه دادم، از یافته‌های حاصل از دو مطالعه‌ای که انجام داده بودم استفاده کردم. در این دو مطالعه 35هزار شهروند مسلمان را از ده کشور عرب‌نشین مورد نظرسنجی قرار دادیم. البته در گزارش مذکور تمرکزم بر روی نتایج حاصل از پنج کشور بود: مصر، عربستان سعودی، امارات متّحده، تونس و مراکش.

نتایج نظرسنجی گویای آن بود که همۀ مسلمان‌ها مثل هم نیستند. میان مسلمانان کشورهای مختلف تفاوت‌هایی وجود دارد و تعریف آنها از دین و ارتباطی که میان دین با زندگی و جامعۀ خود قائلند متفاوت است. جالب آنجا بود که تفاوت خاصّی در نگرش کلّی گروه‌های جمعیت‌شناختی (سن، جنسیت، سطح تحصیلات یا درآمد) وجود نداشت. تفاوت‌های اصلی‌ای که با آن مواجه شدیم تفاوت در نگرش‌ها بود؛ به‌ویژه میان کسانی که خود را «بسیار مذهبی» یا «مذهبی میانه‌رو» می‌دانستند. تفاوت‌ها بین این دو گروه بسیار عمیق بود.

کسانی که خود را «بسیار مذهبی» می‌دانند، دیدگاه ظاهرگرایانه‌تری نسبت به دین خود دارند و بیشتر به اعمال و شعائر دینی عمل می‌کنند (ما آنها را ظاهراگرا می‌خوانیم). این افراد تعداد دفعات بیشتری نماز می‌خوانند، بیشتر به مساجد می‌روند، زمان بیشتری را به شنیدن برنامه‌های مذهبی اختصاص می‌دهند و به فتاوا مراجعه می‌کنند. این گروه از افراد کمتر نسبت به پیروان ادیان و فرق دیگر تحمّل‌پذیر هستند و نسبت به مدرنیته نگرشی منفی دارند.

جمعیتِ گروه مسلمانان «بسیار مذهبی» از کشوری به کشور دیگر فرق می‌کند. این گروه یک دوم از سعودی‌ها، دو پنچم از تونسی‌ها و تنها حدود یک چهارم از اماراتی‌ها، مراکشی‌ها و مصری‌ها را تشکیل می‌دهند.

همچنین گفتنی است که گروه مسلمانان «بسیار مذهبی» عمدتاً معتقدند که کشورشان راه اشتباهی را در پیش گرفته‌ و گروه‌های مذهبی باید بیشتر وارد عرصۀ سیاست و حکومت شوند. و هرجا گروه‌های مذهبی در حوزۀ حکومت ورود کرده‌اند، گروه مسلمانان «بسیار مذهبی» معتقدند که مذهبی‌ها در پیشبرد و تقویت امور کشور و حمایت از حقوق تمام شهروندان مثمرثمر بوده‌اند. در واقع آنها بر این باورند که حکومت نقش مهمّی در امور دینی دارد و دولت باید قوانین شرع را به طور جدّی در جامعه پیاده سازد. ضمناً این افراد تا حدّ زیادی به استقرار خلافت قائلند و لذا بیش از دیگران گروه‌های افراطی مثل داعش یا القاعده را برحق می‌دانند، هرچند با نحوۀ عملکرد آنها مخالفند.

گروه دوم در این مطالعات مسلمانان «مذهبیِ میانه‌رو» بود که جمعیت این گروه نیز از کشوری تا کشور دیگر متفاوت است. این افراد سه چهارم از اماراتی‌ها، مراکشی‌ها، مصری‌ها، سه پنجم از تونسی‌ها و نیمی از سعودی‌ها را تشکیل می‌دهند.

این گروه به گفتۀ خود تا جایی که می‌توانند نماز می‌خوانند و به مساجد محلّ خود می‌روند، اما چندان به برنامه‌های مذهبی گوش نمی‌کنند یا به فتاوا مراجعه ندارند (ما اسم آنها را سازوارگر گذاشتیم). همچنین آنها نسبت به پیروان ادیان و فرق دیگر تحمّل‌پذیرتر هستند و دیدگاه مثبتی نسبت به مدرنیته دارند. اکثر این افراد معتقدند کشورشان به سمت‌و‌سوی صحیحی حرکت می‌کند. اینها به جای التزام سفت‌و‌سخت به ظواهرِ اعمال دینی، معتقدند که دین باید انسان را به سمت اخلاقی‌تر زندگی کردن سوق دهد. این افراد ملّت-دولتِ مدنی را قبول دارند و معتقدند هدف گروه‌های مذهبی باید ترویج معنویت باشد، نه حکومت کردن. به اعتقاد آنها، هرگاه مذهبیون وارد عرصۀ حکومت شده‌اند، کشورها ضعیف‌تر و در عرصۀ حمایت از حقوق همۀ شهروندان خود ناکارآمدتر شده‌اند. لذا مذهبی‌های میانه‌رو معتقدند که حکومت نقش جدی‌ای در امور دینی ندارد و حکومت باید با تفکّر شریعت‌مدار یا به عنوان یک نهاد مدنی عمل کند. اکثر «مذهبی‌های میانه‌رو» گروه‌های افراطی مثل داعش یا القاعده را مسلمان نمی‌دانند یا آنها را شاخه‌ای انحرافی از دین اسلام قلمداد می‌کنند.

تعریف ما از دیانت

اعلام پایتختی بیت‌المقدس از سوی ترامپ؛ زمینه‌ها و ریشه‌ها

لطفاً درباره جدی‌بودن ترامپ در اعلام بیت‌المقدس به عنوان پایتخت اسرائیل، و درباره اینکه آیا این تصمیم در چارچوب سیاست خارجی آمریکا تعریف می‌شود یا اینکه به مذهب برمی‌گردد، توضیح دهید. آیا اصولاً ترامپ می‌تواند این کار را اجرایی کند؟
ترامپ حدوداً یک سال است که رئیس‌جمهور است و در این مدت یک سلسله کارهای خارج از چارچوب و گاهی در چارچوب نومحافظ‌کاران آمریکایی انجام داده است. می‌دانید که نومحافظه‌کاران گروهی هستند که از اواخر دهه 90، بعد از فروپاشی شوروی و بلوک شرق، تشکلی تازه یافتند؛ البته در زمان ریگان هم بودند. آن‌ها در دوران ریاست‌جمهوری کلینتون مجال زیادی برای عرض اندام نداشتند، ولی سال 2000 که بوش پسر روی کار آمد، برای آن‌ها یک نقطه‌عطف بود.

به هر حال، خودِ این مسئله که نومحافظه‌کارها چه کسانی هستند، چه تفکراتی دارند، چگونه جهانی، چگونه آمریکایی، چه نوع سیاست خارجی و حتی چه نوع سیاست داخلی را می‌خواهند، این‌ها قابل بحث است؛ چون آن‌ها در همه این زمینه‌ها، تصورات و تفکرات خاص خودشان را دارند. این خودش بحث مفصلی است. به هر حال، این‌ها در مقایسه با دموکرات‌ها، در زمینه سیاست خارجی، به اعتباری توسعه‌طلب‌تر، نفوذگذارتر و به تعبیری افراطی‌تر هستند.

البته رویکرد ترامپ یک رویکرد خاص است و با رویکرد نومحافظه‌کاران آمریکا در دهه‌های اخیر تفاوت دارد؛ شاید بتوان گفت که ترامپ و اطرافیانش به تعبیری، یک «فرقه» هستند. سیاست‌های او حتی در زمینه داخلی، حتی خارج از عرف جمهوری‌خواهان در معنی نومحافظه‌کاری آن است. به هر حال، او سیاست خاص خودش را دارد، ولی این سیاست اخیرش درباره بیت‌المقدس، واقع این است این مسئله بیش از آنکه متأثر از سیاست خارجی و مصالح و منافع آمریکا، چه در قبال اسرائیل چه در قبال رقبای اسرائیل یعنی عرب‌ها یا به طور کلی افکار عمومی باشد، عمدتاً دارای بعد دینی است. این بعد دینی هم دارای دو قسمت است: یک قسمت به خود شخص ترامپ بر می‌گردد که مسیحی ایونجلیکال است، و قسمت دیگر هم به مسیحیان ایونجلیکال در داخل آمریکا مربوط می‌شود.

ایونجلیکال‌ها چه ویژگی‌هایی دارند؟ اعتقادات آن‌ها چگونه در رویکرد سیاسی آن‌ها تاثیرگذار است؟
 این‌ها ویژگی‌های مختلفی دارند؛ گروهی خیلی متحرک، ثروتمند، بانفوذ و خیلی متحد و منسجم هستند. بررسی ویژگی‌های اعتقادی آن‌ها مفصل است، ولی یکی از مهمترین ویژگی‌های اعتقادی اغلب آن‌ها این است که قوم برگزیده‌ای را که کتاب‌مقدس از آن سخن می‌گوید، خود یهودی‌ها یعنی قوم بنی‌اسرائیل می‌دانند. دیگر مسیحی‌ها (غیر از گروه‌های ایونجلیکال)، اعم از کاتولیک‌ها و سایر پروتستآن‌ها و کلیساهای دیگر، معتقدند که آن قوم برگزیده، تا پیش از آمدن حضرت مسیح یهودی‌ها بوده‌اند، ولی بعد از آن مسیحیان هستند، یعنی کسانی که به حضرت مسیح اعتقاد پیدا می‌کنند و مسیحی می‌شوند. ولی گروه‌های ایونجلیکال فهمشان نسبت به متن یک فهم تحت‌الفظی است و بر همان اساس هم فکر و عمل می‌کنند.

معنی این تحت‌الفظی‌بودن چیست؟
یعنی آن‌ها خود کلمات را در نظر می‌گیرند و معنی می‌کنند. بعضی از آن‌ها معتقدند که بر اساس آنچه در تورات آمده است، عمر دنیا پنج هزار و خرده‌ای سال است. واقعاً معتقدند عمر دنیا همین مقدار است! یعنی اصلاً حرف‌هایی را که علم جدید می زند رد می‌کنند، نه فقط در مسئله تکامل و تنوع، بلکه حتی درباره مسائل زمین‌شناسی و مقدار عمر دنیا. دلیلش این است که متن را با همان دلالت لفظی می‌فهمند، یعنی به اعتباری لیترالیست هستند.

به هر حال، آنچه در بحث ما اهمیت دارد این است که این‌ها یهودی‌ها را قوم برگزیده می‌دانند، ربطی هم به این ندارد که یهودی‌ها آدم‌های خوبی باشند یا آدم‌های بدی باشند، آدم‌های صادقی باشند یا آدم‌های بی‌صداقتی باشند. اصلاً ربطی به این حرف‌ها ندارد. از نظر غالب ایونجلیکال‌ها، این قوم با توجه به خصوصیاتی که عرض کردم قوم برگزیده است. تفکری که نوعی «جبرانگاری» است و اینکه خداوند بدون توجه به صلاحیّت گروهی از مردم، آن‌ها را ارج می‌نهد. گویی به این کار مجبور است. آن‌ها معتقدند برای اینکه حضرت عیسی بیاید- که به اعتقاد خودشان، آمدنش موجب اعتلای مسیحیت خواهد شد- باید یهودی‌ها به بیت‌المقدس برگردند و برای سومین بار معبد بزرگ یا هیکل را ایجاد کنند. این‌ها چنین تفکراتی دارند. بنابراین، واقع این است که این کاری که ترامپ انجام داد در توافق کامل با آن نوع اعتقادات است.

آیا خود ترامپ هم ایونجلیکال است؟
بله، خود ترامپ هم ایونجلیکال است، یعنی پروتستانِ ایونجلیکال است. البته او فرد ملتزمی نیست. به اعتباری می‌توان گفت که ایونجلیکال‌ها ملاک تعلقشان به دین یا به مکتب خودشان این نیست که فرد عملاً چه مقدار به تعالیم مسیحیت که حداقل آن «ده فرمان» است، پایبند باشد. برای مثال، عملاً از خود ترامپ به دلیل آزار جنسیِ زنان، شکایت‌های متعددی شده است. مِلاکش این نیست، بلکه ایونجلیکال‌بودن برای آنان به یک نوع هویت تبدیل شده است. ملاکش این است که به ویژگی‌های اعتقادی ایونجلیکالی معتقد و ملتزم باشند. بنابراین، ترامپ «تعهد عملی» ندارد، بلکه به اعتباری «تعصب مکتبی» دارد.

به هر حال، ما این را می‌بینیم که «قانون سفارت اورشلیم» “Jerusalem Embassy Act of 1995” در سال 1995 در کنگره آمریکا تصویب شد و رئیس‌جمهور وقت آمریکا قانوناً موظف شد که سفارتخانه این کشور را به بیت‌المقدس انتقال دهد، ولی رؤسای جمهور مختلف آمریکا برای رعایت مصالح سیاسی و امنیتی، مدام این مسئله را به تعویق انداختند؛ حتی خود ترامپ هم در ابتدای کارش این را شش ماه به تعویق انداخت، یعنی اجرایی شدن آن را امضاء نکرد؛ و حتی پس از اعلام رسمی انتقال سفارتخانه آمریکا به بیت‌المقدس، باز هم خود ترامپ مسئله را به لحاظ حقوقی، شش ماه دیگر به تعویق انداخت.

ترامپ در مبارزات انتخاباتی‌اش به ایونجلیکال‌ها وعده داده بود که این کار را انجام بدهد. او باید رای‌دهندگان خود را راضی کند. بر اساس آمارها، این‌ها حدوداً یک‌چهارم رای‌دهندگان در آمریکا هستند و ترامپ برای دور بعدی انتخابات ریاست‌جمهوری آمریکا هم به آن‌ها نیاز دارد.

به هر حال، این اقدام را باید در چارچوب مذهبی‌اش ببینیم. شاید دو هفته پیش یا کمتر بود که رئیس‌جمهور گواتمالا، جیمی مورالس، در اسرائیل بود و گفت که ما پایتختمان را به بیت‌المقدس منتقل خواهیم کرد. او گفته بود که این انتقال یک وظیفه مسیحی است (چون خود او هم ایونجلیکال است)؛ یعنی ما مسیحی هستیم و این وظیفه مسیحی ماست که این کار را بکنیم، ربطی هم به سیاست ندارد. یعنی دقیقاً حرفی را که سایر ایونجلیکال‌ها دارند او هم دارد. او قبلاً مجری تلویزیونی بود. سال گذشته بود که به ریاست‌جمهوری انتخاب شد. اتفاقاً از نظر فساد مالی هم پرونده بدی دارد؛ ولی بالاخره، ایونجلیکال است.

می‌دانید که اصولاً جمعیت آمریکای لاتین همیشه کلاً کاتولیک بوده است؛ ولی ایونجلیکال‌ها از اواخر دهه 70 به شدت در آمریکای لاتین فعال شدند. زمانیکه در واتیکان بودم، اتفاقاً سفیر همین گواتمالا بود که گفت این‌ها در طی سال‌های دهه 80، نیمی از مردم گواتمالا را پروتستان کردند. یکی از همان افراد هم خود همین آقای مورالس است. به هر حال، این مسئله انتقال پایتخت برای آن‌ها یک مسئله اعتقادی است و بالاخره باید این نکته در مورد تصمیمات آن‌ها لحاظ شود.

این سیر پیشرفت و افزایش ایونجلیکال‌ها و قدرت‌گرفتنشان مهم است. چطور این‌ها ظرف مدت کوتاهی این مقدار رشد کردند، این مقدار قوی شدند و طیفی را درست کردند که هم به آن‌ها نومحافظ‌کار می‌گویند هم ایونجلیکال و هم مسیحی صهیونیست؟ این‌ها حتی توانستند که اندیشه آرماگدونی را هم در دنیا ترویج کنند و حتی در صنعت فیلم و سریال هم تأثیر گذاشتند. پشت این قضیه چه نوع برنامه‌ریزی بوده است؟
این سؤال خوبی است. یک مقدار باید به تاریخ آن‌ها برگردیم؛ به‌طور خیلی خلاصه، به نکاتی اشاره می‌کنم. نکته اول این است که اصولاً در مقایسه با بقیه کشورهای توسعه‌یافته و صنعتی، در آمریکا دین ذاتاً خیلی قوی بوده است؛ یعنی اصلاً با اروپا قابل مقایسه نیست. ژاپن و این طور کشورها که دیگر بماند، چون دین در واقع در آن‌ها اصلاً جایگاهی ندارد. حتی کاتولیک‌های آمریکا هم قوی هستند.

در آمریکا کاتولیک‌ها تا اوایل قرن بیستم کاملاً منزوی بودند؛ یعنی این نبود که در آمریکا فقط سیاهان دچار تبعیض باشند، بلکه کاتولیک‌ها هم در متن جامعه آمریکای قرن هجده و نوزده جایگاهی نداشتند. حتی مورد سوءظن بودند. یعنی قدرت از آن پروتستان‌ها بود. ولی علیرغم تبعیض‌هایی که علیه کاتولیک‌ها وجود داشت، آن‌ها در آمریکا قوی بودند. همین الآن هم کاتولیک‌های آمریکایی در مقایسه با کاتولیک‌های اروپایی به مراتب قوی‌تر هستند، چراکه اصولاً دین در آن جامعه قوی است. یک مثال برای قوی‌بودن کاتولیک‌های آمریکا این است که در زمان ریاست‌جمهوری بیل کلینتون، شورای اسقف‌های کاتولیک آمریکا، نامه تندی را در مورد منع تولید مین‌های ضد نفر به کلینتون نوشت. مسئله تولید مین ضدنفر به اعتباری به سیاست نظامی آمریکا مربوط می‌شود، ولی اسقف‌های کاتولیک آمریکا حتی در این مورد هم جسارت آن را داشتند که سفت و سخت با کلینتون که رئیس‌جمهور بود برخورد کنند و از او بخواهند که جلو تولید آن را بگیرد. چنین کاری در اروپا امکان ندارد.

دوباره تکرار می‌کنم که کاتولیسیسم در آمریکا تا اوایل قرن بیستم خیلی ضعیف بود؛ فاقد پایگاه بود. این‌ها در ساختار قدرت نقش و حضوری نداشتند، چون مورد سوءظن بودند. تنها رئیس‌جمهور کاتولیک آمریکا کِندی بود؛ یعنی در طول تاریخ آمریکا، تنها رئیس‌جمهور کاتولیک این کشور جان اِف کندی بوده است. به هر حال، علیرغم آن ضعف گذشته، هم‌اکنون چون کلاً دین در آمریکا قوی است، شورای اسقف‌های این کشور می‌تواند چنین نامه تندی به رئیس‌جمهور بنویسد، کاری که در اروپا امکان ندارد.

در آمریکا، سفیدبودن و پروتستان بودن همواره بسیار مهم بوده است؛ یعنی کلاً این کشور متعلق به پروتستان‌های سفیدپوست است. دیگران در این کشور حقی به آن معنا ندارند. پروتستان‌های آمریکا چیزی حدود 46 درصد جمعیت این کشور را تشکیل می‌دهند. البته همه آن‌ها مسیحی ایونجلیکال نیستند. ایونجلیکالیسم گرایش خاصی است که در بین شاخه‌های پروتستان آمریکایی یافت می‌شود. ایونجلیکال‌ها در میان شاخه‌های مختلف پروتستان پراکنده‌اند، یعنی به شاخه‌های مختلف پروتستان تعلق دارند، از شاخه‌های مختلف باپتیست و پرزبیتری گرفته تا اصلاح‌شده‌ها، لوتری‌ها، پنتیکاستی‌ها و غیره.

معمولاً شروع جریان این‌ها را به سال 1738، یعنی کمابیش به حدود سه قرن پیش نسبت می‌دهند. اینکه این‌ها چگونه ظهور پیدا کردند و چه تحولاتی داشتند و چه ویژگی‌های فکری و اعتقادی دارند، مباحث مفصل تاریخی و کلامی را می‌طلبد. اما به‌طور خلاصه، این‌ها چهار ویژگی مهم دارند: یک ویژگی مهمشان این است که عمیقاً اَکتیویست یعنی «عملگرا» هستند؛ عملگرابودن جزء تعلیمشان است. عملگرابودنشان دو جنبه دارد: یکی اینکه در کارهای تبشیری و اقدام برای اشاعه مسیحیت، پرتلاش و پرانرژی هستند، و دیگر اینکه به طور فعال به ارائه خدمات اجتماعی می‌پردازند، که البته خود این خدمات از نظر آن‌ها یکی از مقدمات مهم برای تبشیر دین است. این‌ها چنین شاکله‌ای دارند. اصولاً پروتستان‌ها نوعی دنیاگراییِ به اعتباری مقدس دارند؛ برای نمونه، به ویژه کلوینیست‌ها، مخصوصاً در زمان کلوین و همچنین بعد از کلوین، یک ویژگی مهمشان این است که پول‌درآوردن برایشان مقدس است؛ شما وظیفه دارید که پولدار باشید. این ویژگی کلی پروتستان‌هاست.

یعنی می‌فرمایید که پولداربودن و ثروتمندبودن برای آن‌ها یک مسئله اعتقادی است؟
بله، نفس پول‌درآوردن و نفس کارکردن.

آیا پیوریتن‌ها هم این چنین هستند؟
آن‌ها بیش از این‌ها هستند؛ بیش از کلوینیست‌ها هستند. می‌توان گفت که یکی از تعالیم کمابیش مشترک نه تنها در میان همه ادیان، بلکه در بین همه کسانی که اخلاقی هستند این است که به فقیر کمک شود. امّا بسیاری از پروتستان‌های آمریکایی می‌گویند که نه، شما اگر به کسی که فقیر است کمک کنید، در واقع به او خیانت کرده‌اید؛ در عوض باید او را سوق بدهید که خودش حرکت کند و خودش را بالا بکشد. دیگر به این توجه ندارند که عموم آنان واقعاً قادر نیستند چنین کنند و وظیفه ما است که به آنها کمک کنیم، اگرچه برای آنان که قادر به ارتقاء خود هستند، سخن آنها صحیح است.

یعنی در واقع، سیاست آن‌ها ضد سیاست رابینهودیسم است.
بله، نوع خاصی هستند. اجمالاً آمریکا کشوری است که می‌توانیم بگوییم از صفر ساخته شد. مهاجران اروپایی، مردم بومی را تصفیه کردند و تقریباً همه را از بین بردند؛ بنابراین، این کشور کمابیش از صفر شروع کرد. مهاجران با سرزمینی بسیار وسیع و در عین حال خیلی وحشی مواجه بودند، منطقه‌ای بسیار سخت و در عین حال بسیار پرنعمت. تعداد زیادی از مهاجران از درون تمدن اروپایی و حامل فرهنگ اروپاییِ بعد از دوران رنسانس به این سرزمین وارد شدند. این‌ها دارای اندیشه‌های نو، علوم نو و مسائل نو بودند و از مزایای تمدن جدید به مقدار قابل‌توجهی برخوردار بودند. این‌ها به این سرزمین وارد شدند و چون با طبیعتی وحشی مواجهه بودند که می‌باید آن را رام می‌کردند و جامعه خود را می‌ساختند، لذا اصولاً خیلی متحرک، ریسک‌کننده و خیلی متهور بار آمدند. در ضمن، آن‌ها به زندگی امیدوارند. اتفاقاً آن بخشی از جامعه آمریکا که مخصوصاً تا اواخر قرن نوزدهم این ویژگی‌ها را به طور متمرکز و به صورت فوق‌العاده‌ای دارد، خود همین پروتستان‌ها هستند.

البته ویژگی مذهبی بودن آمریکایی‌ها در این بیست سال اخیر خیلی کم شده است؛ یعنی آمریکا دیگر آن حالت مذهبی و اخلاق دینی را که تا تقریباً سی‌چهل سال قبل داشت، دیگر ندارد؛ خیلی ضعیف شده است، اما در زمان‌های پیش، چنین حالت‌هایی داشت.

ظاهراً مرادتان این هم هست که آن‌ها رسالت‌های سنگین جهانی بر دوش خود احساس می‌کنند.
بله، چنین حالت و چنین تیپ روانی خاصی دارند که من چند نمونه‌اش را در خاطر دارم. نمونه‌ای را بگویم؛ یک بار در بزریل بودیم. رئیس شورای اسقف‌های برزیل آقایی بود به نام لوسیانو مِندِس. مناسبت آشنایی‌ام با ایشان این بود که در آن زمان که مسئولیت مدیر کل فرهنگی وزارت خارجه را بر عهده داشتم، درباره گفتگوی میان اسلام و لاتینیته، ابتکاری بین ایران و برزیل شکل گرفته بود. یک بار آن‌ها به ایران آمدند و در کنفرانس مهمی که در تهران در همین وزارت خارجه برگزار شد، شرکت کردند. یک بار هم ما به برزیل رفتیم. رئیس آن دانشگاهی که میزبان این گفتگو بود آقای کاندیدو مِندِس نام داشت، برادر ایشان اسقف بود و برای بار دوم به عنوان رئیس شورای اسقف‌های برزیل انتخاب شده بود. می‌دانید که برزیل یک کشور کاتولیک است و بیشترین جمعیت کاتولیک را در دنیا دارد؛ بنابراین، رئیس شورای اسقف‌های آن، شخصیت مهمی است.

به هر حال، او ضمن صحبت‌هایی که داشتیم، می‌گفت که آن‌ها نگران تبلیغات وسیع ایوانجلیکال‌ها هستند؛ و مفصل توضیح داد که مسئله صرفاً این نیست که دین مردم عوض می‌شود، بلکه به اعتباری، این تغییر دین باعث می‌شود که هویت واحد و منسجم جامعه از بین برود. این مطلب درست است؛ زمانی که جامعه‌ای دارید که اکثریت قریب به اتفاق آن تابع یک دین هستند، این دین به لحاظ اجتماعی، سیاسی و عاطفی، عملاً به یک پشتوانه بزرگ برای آن جامعه تبدیل می‌شود.

خود آقای کاندیدو مِندِس هم همین را می‌گفت، بسیاری از اساتید برزیلی هم چنین می‌گفتند؛ این فقط نظر برادرش که منصب اسقفی داشت، نبود. این دغدغه را از زبان سفیر شیلی در واتیکان هم شنیدم. سفیر شیلی اظهار می‌کرد که این ایونجلیکال‌ها وقتی به منطقه‌ای وارد می‌شوند، با دوچرخه به تمام روستاها می‌روند و رکاب می‌زنند و به مردم کمک می‌کنند؛ ورزشگاه‌های بزرگ شهرها را می‌گیرند و در آن‌ها مراسم اجرا می‌کنند.

البته با آمدن پاپ فرانسیس، اصولاً وضع کلیسای کاتولیک در آمریکای لاتین خیلی عوض شده است، که این خودش بحث دیگری می‌طلبد؛ ولی تا قبل از آن، کلیسای کاتولیک در آمریکای لاتین مشکلات فراوانی داشت.

کلیسای کاتولیک یک مجموعه سنگین و خیلی رسمی و پرآداب و تشریفات است. از طرف دیگر، آمریکای لاتینی‌ها مشهورند به اینکه آدم‌های شاد و پرتحرکی هستند. در واقع، نوع عبادت‌ها و نوع مراسمی که ایونجلیکال‌ها در کلیساهایشان دارند، با ویژگی‌های فرهنگی و روانی این مردم هماهنگی زیادی دارد؛ مضافاً که یکی از آموزه‌هایی که ایونجلیکال‌ها دارند این است که تو وقتی به مسیح ایمان می‌آوری، از نو متولد می‌شوی. این آموزه را عموماً دارند و حتی شما می‌بینید که برخی از شبان‌هایشان در ضمن مواعظی که دارند اظهار می‌کنند که مثلاً من در فلان سال دوباره متولد شدم؛ البته خلاف هم نمی‌گویند چون واقعاً تغییر پیدا می‌کنند. خود «بوش پسر» هم یک بار گفته بود که دوباره متولد شده‌است. واقعاً به این حالت اعتقاد دارند و لقلقه زبانشان نیست. این‌ها خواه تولد تازه یافته باشند خواه نیافته باشند، عمیقاً به این آموزه اعتقاد دارند.

وقتی فرد به چنین مطلبی اعتقاد داشته باشد، لازمه طبیعی‌اش این است که با تمام وجود از خدا بخواهد و با همه سلول‌هایش دعا بکند. بنابراین، این‌ها در مراسمی که دارند حسابی گریه می‌کنند و حتی گاهی از شدت گریه، کم‌وبیش بی‌حال می‌شوند و گاهی هم واقعاً شفا می‌گیرند. بنابراین، اصولاً ایونجلیکالیسم یک آیین غیرتشریفاتی و بسیار پرحرارت است و امکان پیشروی و گسترش دارد.

البته این مسائل در جایی مانند اروپا که قاره پیر است و مردم خیلی چیزها از سرشان گذشته است جاذبه چندانی ندارد. آن‌ها واقعاً در اروپا هم فعال هستند، ولی جاذبه چندانی ندارند؛ اما در جایی مانند آمریکای لاتین یا آسیای دور، پذیرش بالایی دارند. مثلاً در آمریکای لاتین چون به لحاظ تیب روانی و نوع فعالیت‌ها و نوع مراسم‌شان، برای آمریکای لاتینی‌ها خیلی مطلوب هستند، خیلی توسعه پیدا می‌کنند. مخصوصاً از زمان رونالد ریگان، این جریان توسعه یافت. از زمان ریگان به بعد، دولت‌های جمهوری‌خواه در آمریکا، به صورت‌های مختلف از این ایونجلیکال‌ها حمایت کرده‌اند.

بخش مهمی از جاذبه ایونجلیکال‌ها به دلیل همین ویژگی‌هایی است که دارند، یعنی تحرک زیاد، جسارت، پرانرژی‌بودن و امیدواری. به هر حال، گروه خاصی هستند و برای فهمشان فقط تحلیل کلامی و دینی کافی نیست، بلکه باید خیلی از مسائل دیگر را هم لحاظ کرد.

به مسائل بین‌الملل برگردیم. الآن با این وضعیتی که ترامپ پیش آورده است، آیا جهان امروز آمادگی پذیرش قدس به عنوان پایتخت رژیم صهیونیستی را دارد؟ یعنی آیا اسرائیلی‌ها به کمک ترامپ می‌توانند این مسئله را جا بیاندازند؟
پیش‌بینی این موضوع مشکل است، چون موانعی که در مورد بیت‌المقدس با آن مواجه هستند فقط معطوف به مسلمان‌ها نیست. واقع این است که مسیحی‌ها، مخصوصاً مسیحی‌های ارتودکس و مسیحی‌های کاتولیک، مصالح و منافع زیادی در بیت‌المقدس دارند. آن‌ها در این شهر زمین و اوقاف فراوانی دارند. درسال 1948 که کشور اسرائیل تشکیل شد، 20 درصد از مردم بیت‌المقدس مسیحی بودند؛ ولی سیاست اسرائیل این است که مسیحی‌های کل اسرائیل و من‌جمله بیت‌المقدس را وادار به مهاجرت کند. اسرائیل خیلی از اوقاف و زمین‌های این‌ها را هم تصرف کرده و مشکلاتی برایشان ایجاد کرده است.

بنابراین الآن از نظر ظاهر، مانع اصلی، مسلمانان‌ها هستند؛ ولی واقعیت این است که مسلمان‌ها گام اول محسوب می‌شوند. در واقع، دیگران هم خیلی نگرانند. خود پاپ فرانسیس چند بار درباره این موضوع صحبت کرد، البته به صورت دیپلماتیک. به طورکلی، بیانیه‌هایی که واتیکان در اعتراض‌های سیاسی دارد در قالب غیرمستقیم است. ولی کلیسای قبطی مصر صریحاً گفت که این مسئله غیرقابل‌قبول است. برای سایر کلیساهایی ارتودکس هم چنین دغدغه‌ای وجود دارد. بنابراین، یک مشکل مهم اعتراض‌های مسیحی نسبت به این موضوع است.

موضوع دوم به کشورهای اروپایی و اتحادیه اروپا و سایر کشورها مربوط می‌شود. در سازمان ملل، 128 کشور به پایتختی بیت‌المقدس برای اسرائیل رأی منفی دادند؛ فقط نُه کشور رأی مثبت دادند که البته از میان آن‌ها فقط دو یا سه کشور مهم بودند. بقیه آن‌ها از کشورهایی بودند که بیش از 100 یا 150 هزار نفر جمعیت ندارد. موافقان این مسئله، آمریکا و خود اسرائیل و گواتمالا بودند. اکثریت قریب به اتفاق مخالفت کردند. دلیل مخالفت مخالفان اینست که اولاً این تصمیم خلاف آن نظر رسمی سازمان ملل است درباره بیت‌المقدس است. از نظر سازمان ملل، بیت‌المقدس یک سرزمین اشغالی محسوب می‌شود و به دلایل مختلف، سرنوشت آن باید با مذاکره و توافق عمومی تعیین شود، چون بیت‌المقدس یک شهر عادی نیست که شما بیایید و بگویید که مال این یا مال آن است. بنابراین، از نظر سازمان ملل، هر نوع تصمیم یکجانبه‌ای درباره وضعیت نهایی این شهر محکوم است و موفق نخواهد بود.

به علاوه، بخش قابل‌توجهی از خود اسرائیلی‌ها هم با این قضیه مخالفند، چون از دید آن‌ها این اقدام منجر به پیچیده‌ترشدن مسائل و مانع رسیدن به یک توافق مطمئن میان فلسطینی‌ها و اسرائیلی‌ها می‌شود. البته در حال حاضر، این طیف از اسرائیلی‌ها، حتی اگر حضور اجتماعی و سیاسی هم داشته باشند، برای بیرون از اسرائیل چندان مفهوم نیستند، یعنی خیلی دیده نمی‌شوند.

الآن در داخل اسرائیل، تظاهرات زیادی علیه نتانیاهو و حزبش وجود دارد، و این جدای از مسئله اتهامات او درباره فساد مالی است. براساس آماری که وجود دارد، نتانیاهو در افکار عمومی اسرائیل از حمایت اکثریت برخوردار نیست. درصد بزرگی از اسرائیلی‌ها خواستار نوعی از امنیت هستند که ناشی از مصالحه با فلسطینی‌ها باشد. آن‌ها این اقدام جدید را ضد خواسته خود می‌دانند. بنابراین، از نظر آن‌ها این کار در درازمدت به ضرر اسرائیل است. البته الآن حرف این طیف از اسرائیلی‌ها مخصوصاً در بیرون از اسرائیل چندان شنیده نمی‌شود، دلیلش هم اینست که در واقع نتانیاهو فرد شارلاتانی است و این اجازه را نمی‌دهد. یعنی اینگونه نیست که مخالفت با این اقدام فقط در صحنه بیرون از اسرائیل مطرح باشد، بلکه در صحنه داخلی هم دولت اسرائیل با موانعی مواجه است؛ خیلی بعید است که این کار موفق شود.

البته یک مسئله دیگر هم مهم است؛ و آن این است که بر اساس اخباری که منتشر شده است، حداقل سه کشور عربی هستند که با این مسئله موافقند، گرچه توان توجیه آن را برای افکار عمومی عربی و داخلی خود ندارند. منظورم عربستان و امارات و مصر است. این واقعیت از بیانات و اقداماتی که مخصوصاً عربستانی‌ها دارند، کاملاً معلوم می‌شود. البته این نوع بیان و اقدامات، در امارات و مصر کمتر از عربستان است. حتی خود مصر در این خصوص مجبور به نوعی عذرخواهی و انکار شد. می‌توان گفت که این‌ها از ابتدا از این قضیه اطلاع داشتند، ولی به‌رغم اقداماتی که داشتند، نتوانستند افکار عربی را آماده پذیرش آن کنند. البته آن‌ها هنوز هم دارند در این جهت کار می‌کنند. آخرین نمونه‌اش صحبت‌های اخیر محمد بن سلمان با محمود عباس است که در رسانه‌ها انعکاس وسیعی یافت.

بهتر است به این نکته نیز اشاره شود که برخی از اسرائیلی‌های دوراندیش بعضاً گفته و می‌گویند که باید از میزان طرفداری اوانجلیکال‌ها به خدا پناه برد. از نظر اینان این طرفداری بیش از آنکه دینی باشد، احساسی و هیجانی است و لذا چندان قابل اعتماد و پیش‌بینی نیست و ممکن است در آینده مشکلاتی ایجاد کند.

منتشر شده در: خبرآنلاین

اعلام پایتختی بیت‌المقدس از سوی ترامپ؛ زمینه‌ها و ریشه‌ها

لطفاً درباره جدی‌بودن ترامپ در اعلام بیت‌المقدس به عنوان پایتخت اسرائیل، و درباره اینکه آیا این تصمیم در چارچوب سیاست خارجی آمریکا تعریف می‌شود یا اینکه به مذهب برمی‌گردد، توضیح دهید. آیا اصولاً ترامپ می‌تواند این کار را اجرایی کند؟
ترامپ حدوداً یک سال است که رئیس‌جمهور است و در این مدت یک سلسله کارهای خارج از چارچوب و گاهی در چارچوب نومحافظ‌کاران آمریکایی انجام داده است. می‌دانید که نومحافظه‌کاران گروهی هستند که از اواخر دهه 90، بعد از فروپاشی شوروی و بلوک شرق، تشکلی تازه یافتند؛ البته در زمان ریگان هم بودند. آن‌ها در دوران ریاست‌جمهوری کلینتون مجال زیادی برای عرض اندام نداشتند، ولی سال 2000 که بوش پسر روی کار آمد، برای آن‌ها یک نقطه‌عطف بود.

به هر حال، خودِ این مسئله که نومحافظه‌کارها چه کسانی هستند، چه تفکراتی دارند، چگونه جهانی، چگونه آمریکایی، چه نوع سیاست خارجی و حتی چه نوع سیاست داخلی را می‌خواهند، این‌ها قابل بحث است؛ چون آن‌ها در همه این زمینه‌ها، تصورات و تفکرات خاص خودشان را دارند. این خودش بحث مفصلی است. به هر حال، این‌ها در مقایسه با دموکرات‌ها، در زمینه سیاست خارجی، به اعتباری توسعه‌طلب‌تر، نفوذگذارتر و به تعبیری افراطی‌تر هستند.

البته رویکرد ترامپ یک رویکرد خاص است و با رویکرد نومحافظه‌کاران آمریکا در دهه‌های اخیر تفاوت دارد؛ شاید بتوان گفت که ترامپ و اطرافیانش به تعبیری، یک «فرقه» هستند. سیاست‌های او حتی در زمینه داخلی، حتی خارج از عرف جمهوری‌خواهان در معنی نومحافظه‌کاری آن است. به هر حال، او سیاست خاص خودش را دارد، ولی این سیاست اخیرش درباره بیت‌المقدس، واقع این است این مسئله بیش از آنکه متأثر از سیاست خارجی و مصالح و منافع آمریکا، چه در قبال اسرائیل چه در قبال رقبای اسرائیل یعنی عرب‌ها یا به طور کلی افکار عمومی باشد، عمدتاً دارای بعد دینی است. این بعد دینی هم دارای دو قسمت است: یک قسمت به خود شخص ترامپ بر می‌گردد که مسیحی ایونجلیکال است، و قسمت دیگر هم به مسیحیان ایونجلیکال در داخل آمریکا مربوط می‌شود.

ایونجلیکال‌ها چه ویژگی‌هایی دارند؟ اعتقادات آن‌ها چگونه در رویکرد سیاسی آن‌ها تاثیرگذار است؟
 این‌ها ویژگی‌های مختلفی دارند؛ گروهی خیلی متحرک، ثروتمند، بانفوذ و خیلی متحد و منسجم هستند. بررسی ویژگی‌های اعتقادی آن‌ها مفصل است، ولی یکی از مهمترین ویژگی‌های اعتقادی اغلب آن‌ها این است که قوم برگزیده‌ای را که کتاب‌مقدس از آن سخن می‌گوید، خود یهودی‌ها یعنی قوم بنی‌اسرائیل می‌دانند. دیگر مسیحی‌ها (غیر از گروه‌های ایونجلیکال)، اعم از کاتولیک‌ها و سایر پروتستآن‌ها و کلیساهای دیگر، معتقدند که آن قوم برگزیده، تا پیش از آمدن حضرت مسیح یهودی‌ها بوده‌اند، ولی بعد از آن مسیحیان هستند، یعنی کسانی که به حضرت مسیح اعتقاد پیدا می‌کنند و مسیحی می‌شوند. ولی گروه‌های ایونجلیکال فهمشان نسبت به متن یک فهم تحت‌الفظی است و بر همان اساس هم فکر و عمل می‌کنند.

معنی این تحت‌الفظی‌بودن چیست؟
یعنی آن‌ها خود کلمات را در نظر می‌گیرند و معنی می‌کنند. بعضی از آن‌ها معتقدند که بر اساس آنچه در تورات آمده است، عمر دنیا پنج هزار و خرده‌ای سال است. واقعاً معتقدند عمر دنیا همین مقدار است! یعنی اصلاً حرف‌هایی را که علم جدید می زند رد می‌کنند، نه فقط در مسئله تکامل و تنوع، بلکه حتی درباره مسائل زمین‌شناسی و مقدار عمر دنیا. دلیلش این است که متن را با همان دلالت لفظی می‌فهمند، یعنی به اعتباری لیترالیست هستند.

به هر حال، آنچه در بحث ما اهمیت دارد این است که این‌ها یهودی‌ها را قوم برگزیده می‌دانند، ربطی هم به این ندارد که یهودی‌ها آدم‌های خوبی باشند یا آدم‌های بدی باشند، آدم‌های صادقی باشند یا آدم‌های بی‌صداقتی باشند. اصلاً ربطی به این حرف‌ها ندارد. از نظر غالب ایونجلیکال‌ها، این قوم با توجه به خصوصیاتی که عرض کردم قوم برگزیده است. تفکری که نوعی «جبرانگاری» است و اینکه خداوند بدون توجه به صلاحیّت گروهی از مردم، آن‌ها را ارج می‌نهد. گویی به این کار مجبور است. آن‌ها معتقدند برای اینکه حضرت عیسی بیاید- که به اعتقاد خودشان، آمدنش موجب اعتلای مسیحیت خواهد شد- باید یهودی‌ها به بیت‌المقدس برگردند و برای سومین بار معبد بزرگ یا هیکل را ایجاد کنند. این‌ها چنین تفکراتی دارند. بنابراین، واقع این است که این کاری که ترامپ انجام داد در توافق کامل با آن نوع اعتقادات است.

آیا خود ترامپ هم ایونجلیکال است؟
بله، خود ترامپ هم ایونجلیکال است، یعنی پروتستانِ ایونجلیکال است. البته او فرد ملتزمی نیست. به اعتباری می‌توان گفت که ایونجلیکال‌ها ملاک تعلقشان به دین یا به مکتب خودشان این نیست که فرد عملاً چه مقدار به تعالیم مسیحیت که حداقل آن «ده فرمان» است، پایبند باشد. برای مثال، عملاً از خود ترامپ به دلیل آزار جنسیِ زنان، شکایت‌های متعددی شده است. مِلاکش این نیست، بلکه ایونجلیکال‌بودن برای آنان به یک نوع هویت تبدیل شده است. ملاکش این است که به ویژگی‌های اعتقادی ایونجلیکالی معتقد و ملتزم باشند. بنابراین، ترامپ «تعهد عملی» ندارد، بلکه به اعتباری «تعصب مکتبی» دارد.

به هر حال، ما این را می‌بینیم که «قانون سفارت اورشلیم» “Jerusalem Embassy Act of 1995” در سال 1995 در کنگره آمریکا تصویب شد و رئیس‌جمهور وقت آمریکا قانوناً موظف شد که سفارتخانه این کشور را به بیت‌المقدس انتقال دهد، ولی رؤسای جمهور مختلف آمریکا برای رعایت مصالح سیاسی و امنیتی، مدام این مسئله را به تعویق انداختند؛ حتی خود ترامپ هم در ابتدای کارش این را شش ماه به تعویق انداخت، یعنی اجرایی شدن آن را امضاء نکرد؛ و حتی پس از اعلام رسمی انتقال سفارتخانه آمریکا به بیت‌المقدس، باز هم خود ترامپ مسئله را به لحاظ حقوقی، شش ماه دیگر به تعویق انداخت.

ترامپ در مبارزات انتخاباتی‌اش به ایونجلیکال‌ها وعده داده بود که این کار را انجام بدهد. او باید رای‌دهندگان خود را راضی کند. بر اساس آمارها، این‌ها حدوداً یک‌چهارم رای‌دهندگان در آمریکا هستند و ترامپ برای دور بعدی انتخابات ریاست‌جمهوری آمریکا هم به آن‌ها نیاز دارد.

به هر حال، این اقدام را باید در چارچوب مذهبی‌اش ببینیم. شاید دو هفته پیش یا کمتر بود که رئیس‌جمهور گواتمالا، جیمی مورالس، در اسرائیل بود و گفت که ما پایتختمان را به بیت‌المقدس منتقل خواهیم کرد. او گفته بود که این انتقال یک وظیفه مسیحی است (چون خود او هم ایونجلیکال است)؛ یعنی ما مسیحی هستیم و این وظیفه مسیحی ماست که این کار را بکنیم، ربطی هم به سیاست ندارد. یعنی دقیقاً حرفی را که سایر ایونجلیکال‌ها دارند او هم دارد. او قبلاً مجری تلویزیونی بود. سال گذشته بود که به ریاست‌جمهوری انتخاب شد. اتفاقاً از نظر فساد مالی هم پرونده بدی دارد؛ ولی بالاخره، ایونجلیکال است.

می‌دانید که اصولاً جمعیت آمریکای لاتین همیشه کلاً کاتولیک بوده است؛ ولی ایونجلیکال‌ها از اواخر دهه 70 به شدت در آمریکای لاتین فعال شدند. زمانیکه در واتیکان بودم، اتفاقاً سفیر همین گواتمالا بود که گفت این‌ها در طی سال‌های دهه 80، نیمی از مردم گواتمالا را پروتستان کردند. یکی از همان افراد هم خود همین آقای مورالس است. به هر حال، این مسئله انتقال پایتخت برای آن‌ها یک مسئله اعتقادی است و بالاخره باید این نکته در مورد تصمیمات آن‌ها لحاظ شود.

این سیر پیشرفت و افزایش ایونجلیکال‌ها و قدرت‌گرفتنشان مهم است. چطور این‌ها ظرف مدت کوتاهی این مقدار رشد کردند، این مقدار قوی شدند و طیفی را درست کردند که هم به آن‌ها نومحافظ‌کار می‌گویند هم ایونجلیکال و هم مسیحی صهیونیست؟ این‌ها حتی توانستند که اندیشه آرماگدونی را هم در دنیا ترویج کنند و حتی در صنعت فیلم و سریال هم تأثیر گذاشتند. پشت این قضیه چه نوع برنامه‌ریزی بوده است؟
این سؤال خوبی است. یک مقدار باید به تاریخ آن‌ها برگردیم؛ به‌طور خیلی خلاصه، به نکاتی اشاره می‌کنم. نکته اول این است که اصولاً در مقایسه با بقیه کشورهای توسعه‌یافته و صنعتی، در آمریکا دین ذاتاً خیلی قوی بوده است؛ یعنی اصلاً با اروپا قابل مقایسه نیست. ژاپن و این طور کشورها که دیگر بماند، چون دین در واقع در آن‌ها اصلاً جایگاهی ندارد. حتی کاتولیک‌های آمریکا هم قوی هستند.

در آمریکا کاتولیک‌ها تا اوایل قرن بیستم کاملاً منزوی بودند؛ یعنی این نبود که در آمریکا فقط سیاهان دچار تبعیض باشند، بلکه کاتولیک‌ها هم در متن جامعه آمریکای قرن هجده و نوزده جایگاهی نداشتند. حتی مورد سوءظن بودند. یعنی قدرت از آن پروتستان‌ها بود. ولی علیرغم تبعیض‌هایی که علیه کاتولیک‌ها وجود داشت، آن‌ها در آمریکا قوی بودند. همین الآن هم کاتولیک‌های آمریکایی در مقایسه با کاتولیک‌های اروپایی به مراتب قوی‌تر هستند، چراکه اصولاً دین در آن جامعه قوی است. یک مثال برای قوی‌بودن کاتولیک‌های آمریکا این است که در زمان ریاست‌جمهوری بیل کلینتون، شورای اسقف‌های کاتولیک آمریکا، نامه تندی را در مورد منع تولید مین‌های ضد نفر به کلینتون نوشت. مسئله تولید مین ضدنفر به اعتباری به سیاست نظامی آمریکا مربوط می‌شود، ولی اسقف‌های کاتولیک آمریکا حتی در این مورد هم جسارت آن را داشتند که سفت و سخت با کلینتون که رئیس‌جمهور بود برخورد کنند و از او بخواهند که جلو تولید آن را بگیرد. چنین کاری در اروپا امکان ندارد.

دوباره تکرار می‌کنم که کاتولیسیسم در آمریکا تا اوایل قرن بیستم خیلی ضعیف بود؛ فاقد پایگاه بود. این‌ها در ساختار قدرت نقش و حضوری نداشتند، چون مورد سوءظن بودند. تنها رئیس‌جمهور کاتولیک آمریکا کِندی بود؛ یعنی در طول تاریخ آمریکا، تنها رئیس‌جمهور کاتولیک این کشور جان اِف کندی بوده است. به هر حال، علیرغم آن ضعف گذشته، هم‌اکنون چون کلاً دین در آمریکا قوی است، شورای اسقف‌های این کشور می‌تواند چنین نامه تندی به رئیس‌جمهور بنویسد، کاری که در اروپا امکان ندارد.

در آمریکا، سفیدبودن و پروتستان بودن همواره بسیار مهم بوده است؛ یعنی کلاً این کشور متعلق به پروتستان‌های سفیدپوست است. دیگران در این کشور حقی به آن معنا ندارند. پروتستان‌های آمریکا چیزی حدود 46 درصد جمعیت این کشور را تشکیل می‌دهند. البته همه آن‌ها مسیحی ایونجلیکال نیستند. ایونجلیکالیسم گرایش خاصی است که در بین شاخه‌های پروتستان آمریکایی یافت می‌شود. ایونجلیکال‌ها در میان شاخه‌های مختلف پروتستان پراکنده‌اند، یعنی به شاخه‌های مختلف پروتستان تعلق دارند، از شاخه‌های مختلف باپتیست و پرزبیتری گرفته تا اصلاح‌شده‌ها، لوتری‌ها، پنتیکاستی‌ها و غیره.

معمولاً شروع جریان این‌ها را به سال 1738، یعنی کمابیش به حدود سه قرن پیش نسبت می‌دهند. اینکه این‌ها چگونه ظهور پیدا کردند و چه تحولاتی داشتند و چه ویژگی‌های فکری و اعتقادی دارند، مباحث مفصل تاریخی و کلامی را می‌طلبد. اما به‌طور خلاصه، این‌ها چهار ویژگی مهم دارند: یک ویژگی مهمشان این است که عمیقاً اَکتیویست یعنی «عملگرا» هستند؛ عملگرابودن جزء تعلیمشان است. عملگرابودنشان دو جنبه دارد: یکی اینکه در کارهای تبشیری و اقدام برای اشاعه مسیحیت، پرتلاش و پرانرژی هستند، و دیگر اینکه به طور فعال به ارائه خدمات اجتماعی می‌پردازند، که البته خود این خدمات از نظر آن‌ها یکی از مقدمات مهم برای تبشیر دین است. این‌ها چنین شاکله‌ای دارند. اصولاً پروتستان‌ها نوعی دنیاگراییِ به اعتباری مقدس دارند؛ برای نمونه، به ویژه کلوینیست‌ها، مخصوصاً در زمان کلوین و همچنین بعد از کلوین، یک ویژگی مهمشان این است که پول‌درآوردن برایشان مقدس است؛ شما وظیفه دارید که پولدار باشید. این ویژگی کلی پروتستان‌هاست.

یعنی می‌فرمایید که پولداربودن و ثروتمندبودن برای آن‌ها یک مسئله اعتقادی است؟
بله، نفس پول‌درآوردن و نفس کارکردن.

آیا پیوریتن‌ها هم این چنین هستند؟
آن‌ها بیش از این‌ها هستند؛ بیش از کلوینیست‌ها هستند. می‌توان گفت که یکی از تعالیم کمابیش مشترک نه تنها در میان همه ادیان، بلکه در بین همه کسانی که اخلاقی هستند این است که به فقیر کمک شود. امّا بسیاری از پروتستان‌های آمریکایی می‌گویند که نه، شما اگر به کسی که فقیر است کمک کنید، در واقع به او خیانت کرده‌اید؛ در عوض باید او را سوق بدهید که خودش حرکت کند و خودش را بالا بکشد. دیگر به این توجه ندارند که عموم آنان واقعاً قادر نیستند چنین کنند و وظیفه ما است که به آنها کمک کنیم، اگرچه برای آنان که قادر به ارتقاء خود هستند، سخن آنها صحیح است.

یعنی در واقع، سیاست آن‌ها ضد سیاست رابینهودیسم است.
بله، نوع خاصی هستند. اجمالاً آمریکا کشوری است که می‌توانیم بگوییم از صفر ساخته شد. مهاجران اروپایی، مردم بومی را تصفیه کردند و تقریباً همه را از بین بردند؛ بنابراین، این کشور کمابیش از صفر شروع کرد. مهاجران با سرزمینی بسیار وسیع و در عین حال خیلی وحشی مواجه بودند، منطقه‌ای بسیار سخت و در عین حال بسیار پرنعمت. تعداد زیادی از مهاجران از درون تمدن اروپایی و حامل فرهنگ اروپاییِ بعد از دوران رنسانس به این سرزمین وارد شدند. این‌ها دارای اندیشه‌های نو، علوم نو و مسائل نو بودند و از مزایای تمدن جدید به مقدار قابل‌توجهی برخوردار بودند. این‌ها به این سرزمین وارد شدند و چون با طبیعتی وحشی مواجهه بودند که می‌باید آن را رام می‌کردند و جامعه خود را می‌ساختند، لذا اصولاً خیلی متحرک، ریسک‌کننده و خیلی متهور بار آمدند. در ضمن، آن‌ها به زندگی امیدوارند. اتفاقاً آن بخشی از جامعه آمریکا که مخصوصاً تا اواخر قرن نوزدهم این ویژگی‌ها را به طور متمرکز و به صورت فوق‌العاده‌ای دارد، خود همین پروتستان‌ها هستند.

البته ویژگی مذهبی بودن آمریکایی‌ها در این بیست سال اخیر خیلی کم شده است؛ یعنی آمریکا دیگر آن حالت مذهبی و اخلاق دینی را که تا تقریباً سی‌چهل سال قبل داشت، دیگر ندارد؛ خیلی ضعیف شده است، اما در زمان‌های پیش، چنین حالت‌هایی داشت.

ظاهراً مرادتان این هم هست که آن‌ها رسالت‌های سنگین جهانی بر دوش خود احساس می‌کنند.
بله، چنین حالت و چنین تیپ روانی خاصی دارند که من چند نمونه‌اش را در خاطر دارم. نمونه‌ای را بگویم؛ یک بار در بزریل بودیم. رئیس شورای اسقف‌های برزیل آقایی بود به نام لوسیانو مِندِس. مناسبت آشنایی‌ام با ایشان این بود که در آن زمان که مسئولیت مدیر کل فرهنگی وزارت خارجه را بر عهده داشتم، درباره گفتگوی میان اسلام و لاتینیته، ابتکاری بین ایران و برزیل شکل گرفته بود. یک بار آن‌ها به ایران آمدند و در کنفرانس مهمی که در تهران در همین وزارت خارجه برگزار شد، شرکت کردند. یک بار هم ما به برزیل رفتیم. رئیس آن دانشگاهی که میزبان این گفتگو بود آقای کاندیدو مِندِس نام داشت، برادر ایشان اسقف بود و برای بار دوم به عنوان رئیس شورای اسقف‌های برزیل انتخاب شده بود. می‌دانید که برزیل یک کشور کاتولیک است و بیشترین جمعیت کاتولیک را در دنیا دارد؛ بنابراین، رئیس شورای اسقف‌های آن، شخصیت مهمی است.

به هر حال، او ضمن صحبت‌هایی که داشتیم، می‌گفت که آن‌ها نگران تبلیغات وسیع ایوانجلیکال‌ها هستند؛ و مفصل توضیح داد که مسئله صرفاً این نیست که دین مردم عوض می‌شود، بلکه به اعتباری، این تغییر دین باعث می‌شود که هویت واحد و منسجم جامعه از بین برود. این مطلب درست است؛ زمانی که جامعه‌ای دارید که اکثریت قریب به اتفاق آن تابع یک دین هستند، این دین به لحاظ اجتماعی، سیاسی و عاطفی، عملاً به یک پشتوانه بزرگ برای آن جامعه تبدیل می‌شود.

خود آقای کاندیدو مِندِس هم همین را می‌گفت، بسیاری از اساتید برزیلی هم چنین می‌گفتند؛ این فقط نظر برادرش که منصب اسقفی داشت، نبود. این دغدغه را از زبان سفیر شیلی در واتیکان هم شنیدم. سفیر شیلی اظهار می‌کرد که این ایونجلیکال‌ها وقتی به منطقه‌ای وارد می‌شوند، با دوچرخه به تمام روستاها می‌روند و رکاب می‌زنند و به مردم کمک می‌کنند؛ ورزشگاه‌های بزرگ شهرها را می‌گیرند و در آن‌ها مراسم اجرا می‌کنند.

البته با آمدن پاپ فرانسیس، اصولاً وضع کلیسای کاتولیک در آمریکای لاتین خیلی عوض شده است، که این خودش بحث دیگری می‌طلبد؛ ولی تا قبل از آن، کلیسای کاتولیک در آمریکای لاتین مشکلات فراوانی داشت.

کلیسای کاتولیک یک مجموعه سنگین و خیلی رسمی و پرآداب و تشریفات است. از طرف دیگر، آمریکای لاتینی‌ها مشهورند به اینکه آدم‌های شاد و پرتحرکی هستند. در واقع، نوع عبادت‌ها و نوع مراسمی که ایونجلیکال‌ها در کلیساهایشان دارند، با ویژگی‌های فرهنگی و روانی این مردم هماهنگی زیادی دارد؛ مضافاً که یکی از آموزه‌هایی که ایونجلیکال‌ها دارند این است که تو وقتی به مسیح ایمان می‌آوری، از نو متولد می‌شوی. این آموزه را عموماً دارند و حتی شما می‌بینید که برخی از شبان‌هایشان در ضمن مواعظی که دارند اظهار می‌کنند که مثلاً من در فلان سال دوباره متولد شدم؛ البته خلاف هم نمی‌گویند چون واقعاً تغییر پیدا می‌کنند. خود «بوش پسر» هم یک بار گفته بود که دوباره متولد شده‌است. واقعاً به این حالت اعتقاد دارند و لقلقه زبانشان نیست. این‌ها خواه تولد تازه یافته باشند خواه نیافته باشند، عمیقاً به این آموزه اعتقاد دارند.

وقتی فرد به چنین مطلبی اعتقاد داشته باشد، لازمه طبیعی‌اش این است که با تمام وجود از خدا بخواهد و با همه سلول‌هایش دعا بکند. بنابراین، این‌ها در مراسمی که دارند حسابی گریه می‌کنند و حتی گاهی از شدت گریه، کم‌وبیش بی‌حال می‌شوند و گاهی هم واقعاً شفا می‌گیرند. بنابراین، اصولاً ایونجلیکالیسم یک آیین غیرتشریفاتی و بسیار پرحرارت است و امکان پیشروی و گسترش دارد.

البته این مسائل در جایی مانند اروپا که قاره پیر است و مردم خیلی چیزها از سرشان گذشته است جاذبه چندانی ندارد. آن‌ها واقعاً در اروپا هم فعال هستند، ولی جاذبه چندانی ندارند؛ اما در جایی مانند آمریکای لاتین یا آسیای دور، پذیرش بالایی دارند. مثلاً در آمریکای لاتین چون به لحاظ تیب روانی و نوع فعالیت‌ها و نوع مراسم‌شان، برای آمریکای لاتینی‌ها خیلی مطلوب هستند، خیلی توسعه پیدا می‌کنند. مخصوصاً از زمان رونالد ریگان، این جریان توسعه یافت. از زمان ریگان به بعد، دولت‌های جمهوری‌خواه در آمریکا، به صورت‌های مختلف از این ایونجلیکال‌ها حمایت کرده‌اند.

بخش مهمی از جاذبه ایونجلیکال‌ها به دلیل همین ویژگی‌هایی است که دارند، یعنی تحرک زیاد، جسارت، پرانرژی‌بودن و امیدواری. به هر حال، گروه خاصی هستند و برای فهمشان فقط تحلیل کلامی و دینی کافی نیست، بلکه باید خیلی از مسائل دیگر را هم لحاظ کرد.

به مسائل بین‌الملل برگردیم. الآن با این وضعیتی که ترامپ پیش آورده است، آیا جهان امروز آمادگی پذیرش قدس به عنوان پایتخت رژیم صهیونیستی را دارد؟ یعنی آیا اسرائیلی‌ها به کمک ترامپ می‌توانند این مسئله را جا بیاندازند؟
پیش‌بینی این موضوع مشکل است، چون موانعی که در مورد بیت‌المقدس با آن مواجه هستند فقط معطوف به مسلمان‌ها نیست. واقع این است که مسیحی‌ها، مخصوصاً مسیحی‌های ارتودکس و مسیحی‌های کاتولیک، مصالح و منافع زیادی در بیت‌المقدس دارند. آن‌ها در این شهر زمین و اوقاف فراوانی دارند. درسال 1948 که کشور اسرائیل تشکیل شد، 20 درصد از مردم بیت‌المقدس مسیحی بودند؛ ولی سیاست اسرائیل این است که مسیحی‌های کل اسرائیل و من‌جمله بیت‌المقدس را وادار به مهاجرت کند. اسرائیل خیلی از اوقاف و زمین‌های این‌ها را هم تصرف کرده و مشکلاتی برایشان ایجاد کرده است.

بنابراین الآن از نظر ظاهر، مانع اصلی، مسلمانان‌ها هستند؛ ولی واقعیت این است که مسلمان‌ها گام اول محسوب می‌شوند. در واقع، دیگران هم خیلی نگرانند. خود پاپ فرانسیس چند بار درباره این موضوع صحبت کرد، البته به صورت دیپلماتیک. به طورکلی، بیانیه‌هایی که واتیکان در اعتراض‌های سیاسی دارد در قالب غیرمستقیم است. ولی کلیسای قبطی مصر صریحاً گفت که این مسئله غیرقابل‌قبول است. برای سایر کلیساهایی ارتودکس هم چنین دغدغه‌ای وجود دارد. بنابراین، یک مشکل مهم اعتراض‌های مسیحی نسبت به این موضوع است.

موضوع دوم به کشورهای اروپایی و اتحادیه اروپا و سایر کشورها مربوط می‌شود. در سازمان ملل، 128 کشور به پایتختی بیت‌المقدس برای اسرائیل رأی منفی دادند؛ فقط نُه کشور رأی مثبت دادند که البته از میان آن‌ها فقط دو یا سه کشور مهم بودند. بقیه آن‌ها از کشورهایی بودند که بیش از 100 یا 150 هزار نفر جمعیت ندارد. موافقان این مسئله، آمریکا و خود اسرائیل و گواتمالا بودند. اکثریت قریب به اتفاق مخالفت کردند. دلیل مخالفت مخالفان اینست که اولاً این تصمیم خلاف آن نظر رسمی سازمان ملل است درباره بیت‌المقدس است. از نظر سازمان ملل، بیت‌المقدس یک سرزمین اشغالی محسوب می‌شود و به دلایل مختلف، سرنوشت آن باید با مذاکره و توافق عمومی تعیین شود، چون بیت‌المقدس یک شهر عادی نیست که شما بیایید و بگویید که مال این یا مال آن است. بنابراین، از نظر سازمان ملل، هر نوع تصمیم یکجانبه‌ای درباره وضعیت نهایی این شهر محکوم است و موفق نخواهد بود.

به علاوه، بخش قابل‌توجهی از خود اسرائیلی‌ها هم با این قضیه مخالفند، چون از دید آن‌ها این اقدام منجر به پیچیده‌ترشدن مسائل و مانع رسیدن به یک توافق مطمئن میان فلسطینی‌ها و اسرائیلی‌ها می‌شود. البته در حال حاضر، این طیف از اسرائیلی‌ها، حتی اگر حضور اجتماعی و سیاسی هم داشته باشند، برای بیرون از اسرائیل چندان مفهوم نیستند، یعنی خیلی دیده نمی‌شوند.

الآن در داخل اسرائیل، تظاهرات زیادی علیه نتانیاهو و حزبش وجود دارد، و این جدای از مسئله اتهامات او درباره فساد مالی است. براساس آماری که وجود دارد، نتانیاهو در افکار عمومی اسرائیل از حمایت اکثریت برخوردار نیست. درصد بزرگی از اسرائیلی‌ها خواستار نوعی از امنیت هستند که ناشی از مصالحه با فلسطینی‌ها باشد. آن‌ها این اقدام جدید را ضد خواسته خود می‌دانند. بنابراین، از نظر آن‌ها این کار در درازمدت به ضرر اسرائیل است. البته الآن حرف این طیف از اسرائیلی‌ها مخصوصاً در بیرون از اسرائیل چندان شنیده نمی‌شود، دلیلش هم اینست که در واقع نتانیاهو فرد شارلاتانی است و این اجازه را نمی‌دهد. یعنی اینگونه نیست که مخالفت با این اقدام فقط در صحنه بیرون از اسرائیل مطرح باشد، بلکه در صحنه داخلی هم دولت اسرائیل با موانعی مواجه است؛ خیلی بعید است که این کار موفق شود.

البته یک مسئله دیگر هم مهم است؛ و آن این است که بر اساس اخباری که منتشر شده است، حداقل سه کشور عربی هستند که با این مسئله موافقند، گرچه توان توجیه آن را برای افکار عمومی عربی و داخلی خود ندارند. منظورم عربستان و امارات و مصر است. این واقعیت از بیانات و اقداماتی که مخصوصاً عربستانی‌ها دارند، کاملاً معلوم می‌شود. البته این نوع بیان و اقدامات، در امارات و مصر کمتر از عربستان است. حتی خود مصر در این خصوص مجبور به نوعی عذرخواهی و انکار شد. می‌توان گفت که این‌ها از ابتدا از این قضیه اطلاع داشتند، ولی به‌رغم اقداماتی که داشتند، نتوانستند افکار عربی را آماده پذیرش آن کنند. البته آن‌ها هنوز هم دارند در این جهت کار می‌کنند. آخرین نمونه‌اش صحبت‌های اخیر محمد بن سلمان با محمود عباس است که در رسانه‌ها انعکاس وسیعی یافت.

بهتر است به این نکته نیز اشاره شود که برخی از اسرائیلی‌های دوراندیش بعضاً گفته و می‌گویند که باید از میزان طرفداری اوانجلیکال‌ها به خدا پناه برد. از نظر اینان این طرفداری بیش از آنکه دینی باشد، احساسی و هیجانی است و لذا چندان قابل اعتماد و پیش‌بینی نیست و ممکن است در آینده مشکلاتی ایجاد کند.

منتشر شده در: خبرآنلاین

اعلام پایتختی بیت‌المقدس از سوی ترامپ؛ زمینه‌ها و ریشه‌ها

رئیس سازمان بسیج اساتید، تقدیر فارابی از طباطبایی را تضییع بیت‌المال دانست

به گزارش دین‌آنلاین، زارعی در گردهمایی بیش از یکصد نفر از مسئولان و مدیران کانون‌های بسیج اساتید دانشگاه شهر تهران در دانشگاه صنعتی شریف در اعتراض به اختتامیه جشنواره فارابی اظهار داشت: با اینکه مبنای جدید سازمان بسیج استادان کشور کمک به دولت محترم و رویکرد “حل المسائلی” در استان‌ها برای کمک به استانداران است، امّا من از این زاویه می‌خواهم و در این جمع استادان محترم اعتراض شدید استادان بسیجی و متعهد ایران اسلامی را به رئیس جمهور اعلام کنم؛ زیرا عملیات شبه علمی فارابی در بخش ویژه‌اش نوعی خشونت متافیزیکی جریان فلسفی “ایران شهری‌ها” با کمک بیت المال مسلمین علیه الگوی اسلامی پیشرفت است. اعطای جایزه از سوی رییس جمهور محترم به فردی که پیوند شریعت اسلامی با  فلسفه اسلامی  واتحاد عرفان اسلامی با فلسفه اسلامی را مهمترین دلیل و نقطه عطف  انحطاط ایران و زوال فلسفه سیاسی اسلامی می‌داند، مصداق انداختن پوست خربزه‌ای از سوی برخی  گردانندگان فارابی زیر پای رییس جمهور است؛ وقتی جریان ضد انقلاب و برانداز در خیابان شعار احیای سلطنت و جمهوری ایرانی را سر می‌دهد  وبه  آتش زدن اموال مردم و ترور دست می زند و هم زمان فردی که هزاران دشنام را در نقاب علم علیه عرفان اسلامی و پیوند شریعت و حکمت عملی اسلام تئوریزه کرده از سوی رئیس جمهور محترم مورد تشویق و تجلیل قرار می‌گیرد پیداست که در جشنواره فارابی خواسته یا نا خواسته یک عملیات در ادامه خشونت خیابانی صورت گرفته و به عنوان مقوّم فتنة ۹۶ عملیات شده است.

وی با تاکید بر این افزود: با این که ما حساب رییس جمهور محترم که خود برگزیده مکتب اسلام است را از این عملیات شبه علمی علیه عرفان اسلامی و فلسفه اسلامی و فلسفة سیاسی اسلام جدا می‌کنیم، اما به ایشان اعتراض و گلایه شدید داریم. مگر آقای رئیس جمهور نمی‌دانند که ابتکار امام خمینی در طراحی انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی ایران تلفیقی از فقاهت، فلسفه، سیاست، عرفان و دیانت بوده و هنوز این مدل در آغاز راه است و به قول آیت الله جوادی آملی، امام با این کار سیاست متعالیه را پی ریزی کردند؛ پس چرا او که این پیوند را نقطه زوال و انحطاط ایران می‌داند از دست فرزند حوزة علمیه جایزه می‌گیرد؟

این استاد علوم سیاسی دانشگاه در پایان گفت: ما می گوییم بسیج استادان طرفدار انسداد نیست و طرفداران آزاد اندیشی و دیالوگ دو طرفه حتی با نظریه پردازان سکولار است، امّا حمایت و تشویق و تجلیل از کسانی که علیه فلسفه اسلام و علیه خواجه نصیرها، علیه ملّاصدراها و علیه حافظ‌ها و مبدعان سیاست متعالیه کتاب نوشتند و نظریه پردازی از نوع لج بازانه داشته‌اند، خیانت در بیت المال مسلمین ارزیابی می‌کنیم؛ چرا پیوند شریعت و فلسفه انحطاط و زوال ایران تلقی و ایدئولوژیک تفسیر می‌شود امّا لج بازی ایدئولوژیکی برای فلسفی نشان دادن سلطنت ایران شهری واجد دریافت جایزه می‌شود.

این در حالی است که سیدجواد طباطبایی هدف پروژه خود را این می‌داند که منطق فهم خود را از نظام سنتی در ایران و تحول آن به دوره جدید از یک طرف و منطق تحول فکر در غرب را بتواند در جایی به هم تنیده کند.

همچنین او در دفاع از خود گفته است: دلیل این که حرف‌های من فهمیده نمی‌شود این است که من در علوم انسانی رایج حرف نمی‌زنم و اگر به من ناسیونالیست گفته شود باید بگویم که من ناسیونالیست نیستم.

رئیس سازمان بسیج اساتید، تقدیر فارابی از طباطبایی را تضییع بیت‌المال دانست

به گزارش دین‌آنلاین، زارعی در گردهمایی بیش از یکصد نفر از مسئولان و مدیران کانون‌های بسیج اساتید دانشگاه شهر تهران در دانشگاه صنعتی شریف در اعتراض به اختتامیه جشنواره فارابی اظهار داشت: با اینکه مبنای جدید سازمان بسیج استادان کشور کمک به دولت محترم و رویکرد “حل المسائلی” در استان‌ها برای کمک به استانداران است، امّا من از این زاویه می‌خواهم و در این جمع استادان محترم اعتراض شدید استادان بسیجی و متعهد ایران اسلامی را به رئیس جمهور اعلام کنم؛ زیرا عملیات شبه علمی فارابی در بخش ویژه‌اش نوعی خشونت متافیزیکی جریان فلسفی “ایران شهری‌ها” با کمک بیت المال مسلمین علیه الگوی اسلامی پیشرفت است. اعطای جایزه از سوی رییس جمهور محترم به فردی که پیوند شریعت اسلامی با  فلسفه اسلامی  واتحاد عرفان اسلامی با فلسفه اسلامی را مهمترین دلیل و نقطه عطف  انحطاط ایران و زوال فلسفه سیاسی اسلامی می‌داند، مصداق انداختن پوست خربزه‌ای از سوی برخی  گردانندگان فارابی زیر پای رییس جمهور است؛ وقتی جریان ضد انقلاب و برانداز در خیابان شعار احیای سلطنت و جمهوری ایرانی را سر می‌دهد  وبه  آتش زدن اموال مردم و ترور دست می زند و هم زمان فردی که هزاران دشنام را در نقاب علم علیه عرفان اسلامی و پیوند شریعت و حکمت عملی اسلام تئوریزه کرده از سوی رئیس جمهور محترم مورد تشویق و تجلیل قرار می‌گیرد پیداست که در جشنواره فارابی خواسته یا نا خواسته یک عملیات در ادامه خشونت خیابانی صورت گرفته و به عنوان مقوّم فتنة ۹۶ عملیات شده است.

وی با تاکید بر این افزود: با این که ما حساب رییس جمهور محترم که خود برگزیده مکتب اسلام است را از این عملیات شبه علمی علیه عرفان اسلامی و فلسفه اسلامی و فلسفة سیاسی اسلام جدا می‌کنیم، اما به ایشان اعتراض و گلایه شدید داریم. مگر آقای رئیس جمهور نمی‌دانند که ابتکار امام خمینی در طراحی انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی ایران تلفیقی از فقاهت، فلسفه، سیاست، عرفان و دیانت بوده و هنوز این مدل در آغاز راه است و به قول آیت الله جوادی آملی، امام با این کار سیاست متعالیه را پی ریزی کردند؛ پس چرا او که این پیوند را نقطه زوال و انحطاط ایران می‌داند از دست فرزند حوزة علمیه جایزه می‌گیرد؟

این استاد علوم سیاسی دانشگاه در پایان گفت: ما می گوییم بسیج استادان طرفدار انسداد نیست و طرفداران آزاد اندیشی و دیالوگ دو طرفه حتی با نظریه پردازان سکولار است، امّا حمایت و تشویق و تجلیل از کسانی که علیه فلسفه اسلام و علیه خواجه نصیرها، علیه ملّاصدراها و علیه حافظ‌ها و مبدعان سیاست متعالیه کتاب نوشتند و نظریه پردازی از نوع لج بازانه داشته‌اند، خیانت در بیت المال مسلمین ارزیابی می‌کنیم؛ چرا پیوند شریعت و فلسفه انحطاط و زوال ایران تلقی و ایدئولوژیک تفسیر می‌شود امّا لج بازی ایدئولوژیکی برای فلسفی نشان دادن سلطنت ایران شهری واجد دریافت جایزه می‌شود.

این در حالی است که سیدجواد طباطبایی هدف پروژه خود را این می‌داند که منطق فهم خود را از نظام سنتی در ایران و تحول آن به دوره جدید از یک طرف و منطق تحول فکر در غرب را بتواند در جایی به هم تنیده کند.

همچنین او در دفاع از خود گفته است: دلیل این که حرف‌های من فهمیده نمی‌شود این است که من در علوم انسانی رایج حرف نمی‌زنم و اگر به من ناسیونالیست گفته شود باید بگویم که من ناسیونالیست نیستم.

رئیس سازمان بسیج اساتید، تقدیر فارابی از طباطبایی را تضییع بیت‌المال دانست

چرا بعضی از افراد مذهبی‌تر از بقیه هستند؟

یکی از رایج‌ترین فرضیه‌هایی که شرکت‌کنندگان در میزگردها و دانشجویان مطرح می‌کنند «فرضیۀ سبک پردازش» است، مبنی بر این که افراد غیرمذهبی معمولاً اطّلاعات را به صورت تحلیلی یا منطقی پردازش می‌کنند، اما مذهبی‌ها معمولاً بر درون‌یافت‌ها یا احساسات خود متّکی هستند. این فرضیه شواهدی نیز دارد. دو مطالعه‌ که در سال‌های 2011 و 2012 صورت گرفت بر این موضوع مهر تأیید می‌زنند.

اما مدّتی پیش پژوهشی انجام شد که تصویر متفاوتی به ما ارائه داد. دانشمندان دانشگاه کانونتری و آکسفورد از کسانی که برای زیارت، مسیری پانصد مایلی را تا شمال اسپانیا را طی کرده بودند از قوّت اعتقادات دینی و معنوی آنها سؤال کردند و پرسیدند که این سفر چقدر طول کشیده است. سپس پژوهشگران یک تمرین احتمال به این زائران دادند که آنها اجازه داشتند به اختیار خود آن را به یکی از دو روشِ «منطقی» یا «شمّی» حل کنند. قوّت اعتقادات یا طول زمان سفر هیچ‌یک در نحوۀ پاسخ دادن شرکت‌کنندگان به تمرین دخالت نداشت. مطالعه‌ای که بعداً انجام شد نیز نشان داد که بخشی از مغز که مسئول تفکّر تحلیلی است در میان شکّاکان مذهبی فعّال‌تر است.

لذا تحقیقات مختلف به ما نشان می‌دهد که هر بار با تغییر روشِ پژوهش و نمونه‌های موردبررسی، نتایج و یافته‌ها نیز تغییر می‌کند.

من می‌توانم تصوّر کنم که روان‌شناسان حوزۀ دین چگونه این تفاوت‌ها را تفسیر خواهند کرد. ممکن است بعضی از آنها «فرضیۀ سبک پردازش» را ترجیح دهند، چراکه پژوهش‌های صورت‌گرفته در این حوزه محرزتر هستند و پژوهش‌های تازه‌تر صرفاً استثنائی در روند کلّی است. شاید بعضی دیگر نیز با نتایج پژوهش‌های جدیدتر موافق باشند، زیرا در این پژوهش‌ها از روش‌های بهتر، نمونه‌های بزرگ‌تر و تکنولوژی پیشرفته‌تری استفاده شده است.

شخصاً وقتی یافته‌های مغایری از این قبیل را می‌بینم، این طور گمان می‌کنم که حتّی اگر تحقیقات ثابت کند که ارتباطی میان نحوۀ پردازش ذهنی و سطح تدیّن افراد وجود داشته باشد، احتمالاً این ارتباط جزئی است. به عبارت دیگر نحوۀ پردازشِ ذهنیِ افراد نمی‌تواند توجیه مناسبی برای تفاوت سطح دیانت اشخاص باشد.

براساس تمام پژوهش‌هایی که در حوزۀ روان‌شناسی دین صورت گرفته، اگر بخواهم عوامل دخیل را به سه متغیّر محدود کنم، دلایل گرایش انسان‌ به دین از این قرار خواهد بود:
نخستین عامل استعداد و زمینۀ ژنتیکی است. تحقیقات نشان می‌دهد که دوقلوهای همسان (حتّی اگر جدا از هم بزرگ شوند) در مقایسه با دوقلوهای غیرهمسان، شباهت قابل‌توجّهی در حوزۀ اعتقادات و فعالیت‌های مذهبی دارند. در حقیقت دانشمندان متّفق‌القول‌اند که 30 الی 50درصد از تفاوت‌های فردی در حوزۀ تدیّن برخاسته از عوامل ژنتیکی است. لذا عامل ژنتیک مهم‌ترین و تأثیرگذارترین دلیل گرایش انسان به دین است.

نه این که بگوییم مذهبی بودن به خودی خود موروثی است، بلکه احتمال دارد بعضی از خصلت‌ها که می‌تواند بر دیانت انسان تأثیر بگذارد، در وجود بعضی از افراد به صورت ژنتیکی وجود داشته باشد؛ مثل رک بودن، فروتنی یا داشتن روحیۀ پرسشگرانه.

عامل دوم نیاز به کنترل شدن است. در یکی از پژوهش‌ها دانشمندان از شرکت‌کننده‌ها خواستند ماجرایی را تعریف کنند که در آن بر خود کنترل داشته یا کنترل خود را از دست داده‌اند. ماجراهایی که فرد در آنها کنترل خود را از دست داده بود، عمدتاً مواردی بودند که فرد به وجود یک خدای کنترل‌گر اعتقاد نداشته است.

سومین عامل جمع‌هایی است که ما در آنها حضور داریم؛ یعنی خانواده، جامعه و فرهنگ کلان. پژوهش‌هایی که براساس نظرسنجی گالوپ صورت گرفته نیز مؤیّد همین موضوع هستند. برای مثال وقتی از مردم مصر می‌پرسیم آیا دین جزء مهمّی از زندگی روزانۀ شماست؟ پاسخ 99درصد آنها مثبت است. اما این رقم در میان مردم آمریکا 66درصد و در میان مردم سوئد 16درصد است. لذا من به عنوان یک آمریکایی که معتقدم خودم اعتقادات و فعالیت‌های مذهبی‌ام را انتخاب کرده‌ام، می‌دانم که احتمالاً اگر در سوئد یا مصر بزرگ شده بودم اعتقادات و عملکرد متفاوتی می‌داشتم.

به نظر من، برجسته‌ترین عامل تأثیر پذیرفتن از اعتقادات مذهبیِ کسانی است که بیش از همه آنها را می‌ستاییم. اگر به هر دلیلی معتقد باشیم که مذهبی‌ها انسان‌های خوشایندی هستند، احتمالاً اعتقادات و نحوۀ عملکردمان نیز شبیه به آنها خواهد شد و برعکس اگر ملحدها را دوست داشته باشیم، احتمالاً همرنگ همان‌ها خواهیم شد.
ژنتیک، کنترل و تأثیر جمع. رفتار دینی نیز همانند رفتارهای دیگری که روان‌شناسان مورد مطالعه قرار داده‌اند متأثّر از تعامل میان سرشت و پرورش است. البته هنوز در این حوزه مسائل بسیاری وجود دارد که ما قادر به درک آن نیستیم.

بعضی افراد از من می‌پرسند که پژوهش در حوزۀ روان‌شناسی دین چه تأثیری بر رویکرد شخصیِ من به دین و معنویت دارد و آیا این کار موجب تضعیف گرایش مذهبی و معنوی من نشده است؟

می‌توانم به قطع یقین بگویم که هیچ‌کدام از این علوم با اعتقادات دینی من در تضاد نیست. این نشان می‌دهد که اگر شواهد را عمیقاً بررسی کنیم، می‌بینیم علم و دین تعارضی با یکدیگر ندارند. دین به من آموخته که هر فرد دارای استعدادها و گرایش‌های ذاتی متفاوتی است، در ناآرامی‌ها به وجود یک پناهگاه نیاز دارد و از جمع تأثیر می‌پذیرد. در واقع، علم راه و روش دیگری برای دنبال کردن مسائل دینی در اختیار من قرار داده است. دین و علم دو پنجره برای شناخت عالم هستند، و اگر هر یک از این دو نباشد زندگی من تیره و تاریک خواهد شد.

چرا بعضی از افراد مذهبی‌تر از بقیه هستند؟

یکی از رایج‌ترین فرضیه‌هایی که شرکت‌کنندگان در میزگردها و دانشجویان مطرح می‌کنند «فرضیۀ سبک پردازش» است، مبنی بر این که افراد غیرمذهبی معمولاً اطّلاعات را به صورت تحلیلی یا منطقی پردازش می‌کنند، اما مذهبی‌ها معمولاً بر درون‌یافت‌ها یا احساسات خود متّکی هستند. این فرضیه شواهدی نیز دارد. دو مطالعه‌ که در سال‌های 2011 و 2012 صورت گرفت بر این موضوع مهر تأیید می‌زنند.

اما مدّتی پیش پژوهشی انجام شد که تصویر متفاوتی به ما ارائه داد. دانشمندان دانشگاه کانونتری و آکسفورد از کسانی که برای زیارت، مسیری پانصد مایلی را تا شمال اسپانیا را طی کرده بودند از قوّت اعتقادات دینی و معنوی آنها سؤال کردند و پرسیدند که این سفر چقدر طول کشیده است. سپس پژوهشگران یک تمرین احتمال به این زائران دادند که آنها اجازه داشتند به اختیار خود آن را به یکی از دو روشِ «منطقی» یا «شمّی» حل کنند. قوّت اعتقادات یا طول زمان سفر هیچ‌یک در نحوۀ پاسخ دادن شرکت‌کنندگان به تمرین دخالت نداشت. مطالعه‌ای که بعداً انجام شد نیز نشان داد که بخشی از مغز که مسئول تفکّر تحلیلی است در میان شکّاکان مذهبی فعّال‌تر است.

لذا تحقیقات مختلف به ما نشان می‌دهد که هر بار با تغییر روشِ پژوهش و نمونه‌های موردبررسی، نتایج و یافته‌ها نیز تغییر می‌کند.

من می‌توانم تصوّر کنم که روان‌شناسان حوزۀ دین چگونه این تفاوت‌ها را تفسیر خواهند کرد. ممکن است بعضی از آنها «فرضیۀ سبک پردازش» را ترجیح دهند، چراکه پژوهش‌های صورت‌گرفته در این حوزه محرزتر هستند و پژوهش‌های تازه‌تر صرفاً استثنائی در روند کلّی است. شاید بعضی دیگر نیز با نتایج پژوهش‌های جدیدتر موافق باشند، زیرا در این پژوهش‌ها از روش‌های بهتر، نمونه‌های بزرگ‌تر و تکنولوژی پیشرفته‌تری استفاده شده است.

شخصاً وقتی یافته‌های مغایری از این قبیل را می‌بینم، این طور گمان می‌کنم که حتّی اگر تحقیقات ثابت کند که ارتباطی میان نحوۀ پردازش ذهنی و سطح تدیّن افراد وجود داشته باشد، احتمالاً این ارتباط جزئی است. به عبارت دیگر نحوۀ پردازشِ ذهنیِ افراد نمی‌تواند توجیه مناسبی برای تفاوت سطح دیانت اشخاص باشد.

براساس تمام پژوهش‌هایی که در حوزۀ روان‌شناسی دین صورت گرفته، اگر بخواهم عوامل دخیل را به سه متغیّر محدود کنم، دلایل گرایش انسان‌ به دین از این قرار خواهد بود:
نخستین عامل استعداد و زمینۀ ژنتیکی است. تحقیقات نشان می‌دهد که دوقلوهای همسان (حتّی اگر جدا از هم بزرگ شوند) در مقایسه با دوقلوهای غیرهمسان، شباهت قابل‌توجّهی در حوزۀ اعتقادات و فعالیت‌های مذهبی دارند. در حقیقت دانشمندان متّفق‌القول‌اند که 30 الی 50درصد از تفاوت‌های فردی در حوزۀ تدیّن برخاسته از عوامل ژنتیکی است. لذا عامل ژنتیک مهم‌ترین و تأثیرگذارترین دلیل گرایش انسان به دین است.

نه این که بگوییم مذهبی بودن به خودی خود موروثی است، بلکه احتمال دارد بعضی از خصلت‌ها که می‌تواند بر دیانت انسان تأثیر بگذارد، در وجود بعضی از افراد به صورت ژنتیکی وجود داشته باشد؛ مثل رک بودن، فروتنی یا داشتن روحیۀ پرسشگرانه.

عامل دوم نیاز به کنترل شدن است. در یکی از پژوهش‌ها دانشمندان از شرکت‌کننده‌ها خواستند ماجرایی را تعریف کنند که در آن بر خود کنترل داشته یا کنترل خود را از دست داده‌اند. ماجراهایی که فرد در آنها کنترل خود را از دست داده بود، عمدتاً مواردی بودند که فرد به وجود یک خدای کنترل‌گر اعتقاد نداشته است.

سومین عامل جمع‌هایی است که ما در آنها حضور داریم؛ یعنی خانواده، جامعه و فرهنگ کلان. پژوهش‌هایی که براساس نظرسنجی گالوپ صورت گرفته نیز مؤیّد همین موضوع هستند. برای مثال وقتی از مردم مصر می‌پرسیم آیا دین جزء مهمّی از زندگی روزانۀ شماست؟ پاسخ 99درصد آنها مثبت است. اما این رقم در میان مردم آمریکا 66درصد و در میان مردم سوئد 16درصد است. لذا من به عنوان یک آمریکایی که معتقدم خودم اعتقادات و فعالیت‌های مذهبی‌ام را انتخاب کرده‌ام، می‌دانم که احتمالاً اگر در سوئد یا مصر بزرگ شده بودم اعتقادات و عملکرد متفاوتی می‌داشتم.

به نظر من، برجسته‌ترین عامل تأثیر پذیرفتن از اعتقادات مذهبیِ کسانی است که بیش از همه آنها را می‌ستاییم. اگر به هر دلیلی معتقد باشیم که مذهبی‌ها انسان‌های خوشایندی هستند، احتمالاً اعتقادات و نحوۀ عملکردمان نیز شبیه به آنها خواهد شد و برعکس اگر ملحدها را دوست داشته باشیم، احتمالاً همرنگ همان‌ها خواهیم شد.
ژنتیک، کنترل و تأثیر جمع. رفتار دینی نیز همانند رفتارهای دیگری که روان‌شناسان مورد مطالعه قرار داده‌اند متأثّر از تعامل میان سرشت و پرورش است. البته هنوز در این حوزه مسائل بسیاری وجود دارد که ما قادر به درک آن نیستیم.

بعضی افراد از من می‌پرسند که پژوهش در حوزۀ روان‌شناسی دین چه تأثیری بر رویکرد شخصیِ من به دین و معنویت دارد و آیا این کار موجب تضعیف گرایش مذهبی و معنوی من نشده است؟

می‌توانم به قطع یقین بگویم که هیچ‌کدام از این علوم با اعتقادات دینی من در تضاد نیست. این نشان می‌دهد که اگر شواهد را عمیقاً بررسی کنیم، می‌بینیم علم و دین تعارضی با یکدیگر ندارند. دین به من آموخته که هر فرد دارای استعدادها و گرایش‌های ذاتی متفاوتی است، در ناآرامی‌ها به وجود یک پناهگاه نیاز دارد و از جمع تأثیر می‌پذیرد. در واقع، علم راه و روش دیگری برای دنبال کردن مسائل دینی در اختیار من قرار داده است. دین و علم دو پنجره برای شناخت عالم هستند، و اگر هر یک از این دو نباشد زندگی من تیره و تاریک خواهد شد.

چرا بعضی از افراد مذهبی‌تر از بقیه هستند؟

معلولیت در دوران‌های متفاوت از چه منظر الهیاتی روایت شده است؟

ابراهیمی: چرا معلولیت به شکل یک مسئله مهم درآمده؟ چه مساله‌ای ما را به سمت این سوق می‌دهد که سراغ «روایت معلولیت» برویم؟
پورمحمدی: در دوره پیشامدرن اتوریته سخن گفتن در مورد معلولیت در دست کلیسا بود. دیدگاه‌ کتاب مقدس این‌ بود که هر کس یک نقص بدنی یا نقص ذهنی دارد یک نشانه است برای این‌که انسان‌های دیگر یاد خدا بیفتند. یعنی وجود معلول برای دیگران است و برای این است که دیگران به یک خیر و غایتی برسند یا مثلاً وجود معلول برای این است که انسانها همدلی و کمک و خدمت کنند و آزمایش ایمان آنها باشد و چیزهای دیگر.
یک نگاه دیگری که در کلیسا نسبت به معلولان وجود داشت این بود ‌که برای خود معلولان بهتر است که وضعیت خودشان را تحمل کنند و به امید جبران آن در جهان آخرت باشند: مثلا در زندگی پس از مرگ هر چشمی که این‌جا نابینا بود آن‌جا بینا می‌شود. هر گوشی که ناشنوا بود آن‌جا شنوا خواهد شد. پایی که این‌جا لنگ باشد آن‌جا سالم می‌شود. این وضعیت که قطعاً وضعیت نامطلوبی است، در آينده به یک وضعیت مطلوب و نرمال خواهدرسید. بنابراین معلولان صبورانه وضعیت خود را تاب بیاورند تا به وضعیت مطلوب برسند.
مطلب دیگر این بود ‌که همه تشویق شوند که توسط کلیسا و کشیشان به معلولین کمک کنند. معلول شخصی بود که همیشه نیازمند کمک بود و جماعت‌هایی تشکیل می‌شدند که برای رضای خدا به معلول کمک می‌کردند. انسانهای سالم به کمک معلولان بشتابند و رضای خدا را حاصل کنند. وضعیت پیشامدرن این است. از نظرگاه پست مدرن این دیدگاه چیزی جز ستم و بی عدالتی نسبت به معلولان نیست. چرا که آنها را به شکل موجوداتی ناتوان که همواره نیازمند ترحم و کمک ما هستند معرفی می­کند.
بعدها  وارد دوره مدرن می‌شویم و قرار است اوضاع به کمک عقل انسان و پیشرفت علوم بهبود پیدا کند. ولی باز ظلم مجددی به معلولین می‌شود که این بار توسط علم است. یعنی یک‌بار توسط کلیسا به معلولان ظلم می‌شد، و در دوره مدرن این علم است که علم ظلم و بی عدالتی علیه معلولان را برمی­دارد. تعمدا نمی‌گویم «دین»، چون به هر حال فهمی  بوده که کلیسا از دین داشته است. نمی‌گویم «دین ظلم کرده است» می‌گویم: «کلیسا ظلم کرده است یا مثلا فهم‌های دینی که کلیسا داشته است باعث ستم به معلولان شده است». حالا از این طرف هم علم ظلم می‌کند. این‌بار هر کسی که می‌خواست در مورد معلولین اطلاعات پیدا کند یا حرف بزند می‌رفت ببیند  علوم تجربی چه می‌گوید. علم روان درما‌ن‌گری چه می‌گوید. توان‌بخشی و مددکاری چه می‌گوید. علوم ژنتیک و زیست‌شناختی چه می‌گوید. این‌ علوم آتوریته سخن گفتن از معلولین را به دست گرفتند. خب این ظلم به روز شده و موجهی به معلولان بود از این جهت که تبدیل‌شدند به موجوداتی که نیازمند درمان هستند. حالا شاید مثل آن تصوری که کلیسا داشته است، نیازمند ترحم نیستند ولی نیازمند درمان هستند. یعنی یک چیزی در ذهن و بدن معلولان غلط و خراب است و در جای خودش نیست و باید آن را درست کنیم. فشارهایی را تصور کنید که نهادهای مدرن توان‌بخشی و بهزیستی و کار درمانی‌ها به کودکان معلول ذهنی یا حرکتی می‌آورند تا بگویند «شما نرمال نیستید. شما سالم نیستید. ما باید به شما فشار بیاوریم و ببریم‌تان به سمت نرمال بودن. ببینید ما انسان‌های سالم و نرمال هستیم.» یعنی یک نظام کاملا سالم‌سالارانه شکل می‌گیرد و سالم بودن و توانمند بودن بر کل گفتمان ما در خصوص ذهن و بدن مسلط می­شود. عین همان نظام‌هایی که در دوره‌های استعماری وجود دارد. این هیچ تفاوتی با آن ندارد. چون کشوری قدرتش زیاد است، یک‌سری کشورها را به استعمار خودش در می‌آورد و می‌گوید «من اقتصادم از شما قوی‌تر است، باید تبعیت کنید» یا مثلاً دوره‌هایی که مرد نسبت به زن ظلم می‌کند. مرد قوی‌تر است، به زن ظلم می‌کند. یا در دوره نژادپرستی سفید بر سیاه ظلم می‌کند یا در نظام طبقاتی، طبقة اجتماعی پولدار بر سایر طبقات حاکم است. عین همان نظام این‌جا اجرا می‌شود. یک نظام کاملا سالم‌سالارانه در کنار همان نظامهای طبقه‌سالارانه، مرد‌سالارانه، یا نژادسالارانه، در این‌جا اجرا می‌شود. سازوکار علوم مدرن این است که دائما استانداردهایی را معرفی می کند برای نرمال بودن و نرمال سازی، استانداردهایی که همه جا و برای همه کس لازم الاجراست.  در خصوص هوش و کارکرد ذهن معیارهایی برای IQ درست می‌شود. هوش اگر مقداری پایین‌تر از این باشد، تعریف کم هوش یا استثنایی را پیدا می‌کند و در هویت و دسته‌ی خاصی جا می‌گیرد. جایش در مدرسه‌ی معمولی نیست و در مدرسه‌ی استثنائی است. جایش در مراکز توان‌بخشی است برای این‌که برود به سمت نرمال شدن. معلول در این نگاه یک چیزی ندارد که ما باید به او بدهیم. فاقد چیزی است که باید آن را انسان‌های سالم آن را به او بدهند و با فشار به ذهن و بدن معلول باید آن را به او بدهیم. و خب باز این ظلم مجددی است که به معلولین می‌شود؛ منتها در لباس جذاب علم روز.

ابراهیمی: پس نگاه پیشامدرن این بود که معلولان شما باید مثلاً مایه عبرت و شکر ما باشید. الان می‌گویند ما می‌خواهیم تو را درمان و خوب کنیم. یک جورهایی انگار نگاه اخلاقی می‌چرخد؛ نگاه قبلی بهتر بود. می‌گفت ما کاری به تو نداریم. ولی الان می‌گوید ما باید یک سری فشارهایی به تو تحمیل می‌کنیم تا تو را درمان کنیم.
پورمحمدی: بله. ما به معلول می‌گوییم تو خوب نیستی. چون نرمال نیستی و در این حالت هویت مستقلی نداری و اگر که سالم شوی تازه ارزش پیدا می‌کنی. بحث سر این است که دوره مدرن با این طبقه‌بندی‌ها و مقوله‌سازی‌هایی که انجام می‌دهد، مثلاً مقوله سالم و ناسالم، بینا و نابینا، با هوش و کم هوش، بلافاصله پای ارزش وسط می‌آید. ارزش‌گذاری می‌شود که تو بی‌ارزش و کم‌ارزش هستی. به محض این‌که سالم و نرمال شدی، تازه ارزش پیدا می‌کنی.
حالا در دوره مدرن شروع می‌کنند کارهای خیلی زیاد دیگری هم انجام می‌دهند. فرض کنید از تولد بچه‌های معلول جلوگیری می‌کنند. غربالگری را توسعه می‌دهند. می‌گویند جنین‌هایی حق دارند دنیا بیایند و زندگی کنند که سالم و نرمال باشند. اگر که یک مقداری  از این معیارهایی که ما به عنوان انسان‌های مدرن در نظر گرفتیم نداشته باشند، اصلا حق ندارند به دنیا بیایند و باید کشته شوند. خود این غربالگری دقیقا تجاوز به حقوق معلولان است. یعنی در مورد حیات‌شان، در مورد این‌که دنیا بیایند یا نه، دیگران تصمیم می­گیرند. ما به ظاهر می‌خواهیم جامعه نرمال و سالمی داشته باشد ولی از راه ظلم و ستم به پاره ای از شهروندان همین جامعه. مقاله ای می خواندم که می گفت جامعه مدرن ابتدا تعریف شهروندی و خویشاوندی را عوض می کند و سپس کاری می کند که مادر پدرها اصلا جنین ناسالم را فرزند خود به حساب نمی آورند و به راحتی می توانند او را مثل آشغال دور بیندازند یا جامعه و دولت هیچ حس مسئولیتی درباب جنین های ناتوان ندارد. این چیست جز ظلم و تجاوز و بی عدالتی؟
در بعضی از دوره‌ها می‌خواهند این تفکر را اصلاح کنند. مثلاً می‌گویند معیار هوش  IQنیست بلکه حرف از هوش متعادل می‌زنند. می‌گویند شخصی که بتواند به صورت متعادل در این جامعه پیش برود، یعنی  هوش شناختی داشته باشد، هوش هیجانی داشته باشد، هوش مالی و هوش جسمانی و هوش اجتماعی و هوش اقتصادی، هوش معنوی، و هوش‌های متفاوتی را می‌شمارند و می‌گویند شخصی که بتوانند همه‌ی این هوش‌ها را با هم به صورت متعادل حفظ کند و پیش رود استاندارد است. ولی باز هم در نظر بگیرید یک عده از این تعریف جا می‌مانند. یک عده نمی‌توانند این تعادل را برقرار کنند. قدرت ارتباط با محیط را ندارند که بتوانند این تعادل را انجام دهند. با وجود اصلاحاتی که در مدرنیته متاخر انجام می‌شود، بازهم یک عده‌ای از آن جا می‌مانن، از این کاروان سالم‌سالاری که پیش می‌رود جا می مانند و باز هم انواع و اقسام برچسب‌ها روی پیشانی‌شان می‌خورد. بلافاصله بعد از این برچسب، داغ ننگ معلولیت و بی‌ارزش بودن و بقیه‌ی ماجرا تا اینکه بالاخره فیلسوفانی از دوره پست مدرن این مسئله را به نحوی اصلاح کردند و ما الان مطالعات آنها را تحت عنوان مطالعات جدید معلولیت در اختیار داریم.

ابراهیمی: چرا فلاسفه به فکر اصلاح این موضوع افتادند؟ بنظر می‌رسد مساله بیشتر سویه‌های جامعه و روانشاختی داشته و قبل از همه مصلحان آن رشته‌ها باید به فکر می‌افتادند.
پورمحمدی: خاستگاه‌ این مسئله فلسفی است. فلسفه‌ی پست مدرن وقتی شکل می‌گیرد با دو ملاک «ساختارشکنی» و «واسازی» می‌تواند خدمت کند برای این‌که معلولیت  تعریف جدیدی پیدا کند.

ابراهیمی: یعنی در واقع فلسفه برای شناخت و بازتعریف معلولیت وارد کار می‌شود.
پورمحمدی: بله. فلسفه‌ی پست مدرن ساختارشکنی انجام می‌دهد. آن ساختارشکنی چیست؟ فلسفه‌ی پست مدرن می‌گوید چیزها از خودشان ذات از پیش تعیین شده‌ی مشترک و واحدی ندارند و در واقع محصول چینش و ساختارهای اجتماعی هستند. بنابراین به راحتی می‌توانیم این ساختارها را بشکنیم و تغییر بدهیم و به جای آن‌ها ساختار جدیدی تعریف کنیم. معلولیت بیشتر از این‌که یک تعریف زیستی و ژنتیکی و شناختی داشته باشد و بگوییم مثلا معلول کسی است که هوش شناختی‌اش مشکلی دارد یا از لحاظ ژنتیکی اختلالی دارد، خیلی بیشتر از این، حاصل ساختارهای اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و تربیتی ماست. به بیان دیگر معلولیت پدیده ای ذاتی نیست و انسانهای معلول معلول زاییده نمی شوند بلکه بعدها در جامعه معلول می شوند. فرایندهای جامعه ما معلول ساز است. این امر توضیح میدهد که چرا مثلا کسی که یک مقداری اختلالات یادگیری یا گفتاری دارد انقدر توانایی‌هایش کم می‌شود، در همه‌ی مسائل کم‌­توان می­شود: کمتر  می تواند پول در آورد، تحصیل کند، فرصت شغلی مناسبی به دست نمی‌آورد و فرصت خوبی برای ازدواج و برای فرزندآوری نیز نصیبش نمی شود. این کم توانیها به خاطر همان ساختارهای اجتماعی است که شکل گرفته است و الا شاید آنقدر تحت فشار ژنتیک و وضعیت زیستی و شناختی خودش نباشد. اگر ما بتوانیم این ساختارهای اجتماعی را در هم بشکنیم و تغییر دهیم طبیعی است که دیگر آن فرایندهای معلول ساز در جامعه ما از کار می افتد و معلولان هم می توانند  فعالیت کنند و بهره مند شوند.
اتفاق دیگری که در دوره پست مدرن می افتد واسازی درک ما از مقولات اجتماعی است. واسازی یعنی مقوله‌شکنی.یعنی مقوله‌ی زن_مرد، مقوله‌ی معلول_سالم، سفید‌پوست_سیاه‌پوست، توانا_ناتوان، قوی_ضعیف، هرکدام از این مقوله‌ها که در دوره‌ی مدرن شکل گرفته‌است و به‌شدت تقویت شده است و در پی آن فرایند ارزش گزاری نیز آمده است. مرد و قوی و سالم و سفید با ارزش است و زن، ضعیف، ناسالم و ناتوان و سیاه بی ارزش است. این مقوله‌های دوگانه را باید شکست. مقوله های انسانی و اجتماعی بسیار بیشتر از اینهاست. به تنوع تجربه های بشری ما مقوله ها و هویت های اجتماعی داریم. و باید اجازه دهیم به هر نوع هویتی که آن هم بتواند خودش را آشکار سازد و معرفی کند و ارزشش را داشته باشد. از این جهت، معلولیت می‌شود «یک سبک بدنی» یا «یک سبک ذهنی». چه‌کسی گفته‌است که سبک جسمانی فقط سبکی است که ما در دوره پیشرفت علم تعریف کرده‌ایم؟ معلولیت هم یک سبک جسمانی است، یک تجربه‌ی زیسته است، یک شیوه‌ی بودن در این جهان است. چه کسی گفته است تجربه‌ی بودن انسان‌ها در این جهان باید تجربه انحصارگرایانه باشد؟ این تجربه می‌تواندد به تعداد تجربه های بشری متنوع باشد. آدم‌ها می‌توانند به شیوه‌های متعددی در این جهان حضور پیدا کنند و زندگی کنند.
 از قضا فکر پست مدرن می‌گوید که ما از راه همین تکثر و تنوع تجارب بشری، می‌توانیم پیشرفت و توسعه پیدا کنیم. تصور دوره‌ی مدرن یکدست‌سازی است: یعنی همه باید باهوش باشند و همه باید همه‌ی قوای‌شان درست کار کند. در حالیکه از این یکدست سازی و یکپارچگی در تجربه بشر به چه چیزی می خواهیم برسیم؟ توسعه و پیشرفت در سایه غنا و گوناگونی تجربه است. بنابراین معلولان با تمام گوناگونی که دارند، می تواند به توسعه و پیشرفت انسانها کمک کند. 
خب هم‌چنین اتفاقی که در دوره پست مدرن می‌افتد، باعث می‌شود انقلابی در روایت کردن از معلولان به وجود آید. این‌ سوال پیش می آید که چه کسانی حق دارند در مورد معلولین حرف بزنند؟ یک جمله‌ی جالبی که در همین روایت معلولیت گفته می‌شود این است که «بدون ما هرچه درباره‌ی ما گفته شود درباره‌ی ما نیست» و مثلا یک مقاله‌ی جالبی که در همین مورد نوشته شده این است  مقاله «عضو مصنوعی در روایت» است که می‌گوید وقتی می‌خواهید معلول را روایت کنید، خود معلول در کانون داستان‌گویی حضور داشته باشد و مثل کسی که یک پای سالم دارد ولی پای مصنوعی را به خدمت می‌گیرد این اشتباه را نکنید. خود معلول بیاید داستان خودش را بگوید.
خب می بینیم که زمانی در دروه پیشامدرن اجازه می‌دادند که فقط کلیسا معلولان را روایت کند. دردوره مدرن گفتند که فقط توان‌بخش‌ها و پرستارها و درمان‌گرها معلولان را روایت کنند. آن‌ها بگویند این معلولان چه هستند و خواسته و نیازشان چه چیزی است. در دوره پست مدرن نتیجه این است که ما باید آتوریته روایت کردن را از کلیسا و علوم مدرن بگیریم و دست پدر و مادر و یا پرستار معلول بدهیم که بعدها خود این تصور هم اصلاح می‌شود. چون پدر و مادر هم خودشان مگر چقدر می‌توانند از تمام امیدها و حسرت‌ها و چشم اندازها و آرزوهای معلول اطلاع داشته باشند. بالاخره آن‌ها هم از بیرون نگاه می‌کنند. پنجره‌ای از درون به زندگی معلول ندارند. البته باز همینکه پدر و مادر از معلول سخن بگویند خیلی اوضاع تغییر و بهبود پیدا می‌کند، اما ما هنوز نمی‌توانیم خاطر جمع شویم که همه چیز را دقیق و درست در روایت گزارش کردیم.

ابراهیمی: ما در روایت یک مسئله‌‌ی مهم داریم که روایت لزوما باید تجربه زیسته‌ی یک فرد باشد. تا من چیزی را تجربه نکنم نمی‌توانم آن را روایت کنم و ممکن است به بیانیه دادن و حرف بی‌راه  زدن  بیفتم. به خاطر همین این روایت ناقص است؛ چون روایت پدر و مادر، «روایت داشتن فرزند معلول‌» است. «روایت معلولیت» نیست و نهایتاً حالاتی است که خودشان تجربه می­کنند و همان را روایت می‌کنند. درباره‌ی آرزوها  و حسرتهای فرزندشان نمی‌تواند صحبت کند. آنها دارند زندگی خودشان را در مواجهه با آن معلول روایت می‌کنند. اینطور نیست؟
پورمحمدی: برای همین بود که  تصمیم گرفته شد در روایت معلولیت، بگویند خود این معلولان از خودشان حرف بزنند و این اصلاح انجام شد.. آثار خیلی جالبی در این زمان منتشر شده است. مثلا کتابی هست به نام «بزرگ شدن با سندروم داون». کسی‌که سندروم دارد از همه چیز خود صحبت کردن می‌کند. دو نفر نوجوان مبتلا به سندروم داون هستند که از همه‌ی مسائل زندگی خودشان حرف می­زنند. از این‌که نسبت به دوست پیدا کردن  چگونه فکر می‌کنند، راجع به ازدواج و بچه‌دار شدن چگونه فکر می‌کنند، راجع به تحصیل، راجع به آدم‌های دیگر، راجع به دین و ارزش‌های دینی، حتی در مورد مسائل سیاسی اظهارنظر کنند. مثلا یکی طرفدار این کاندید است و دیگری طرفدار کاندیدای دیگر و یک گفتگوی جالبی بین این دو صورت می‌گیرد.
در بخشی از کتاب یکی  از این دو به دیگری می‌گوید: «دوست داری از دست سندرومت خلاص شوی؟» دیگری جواب می‌دهد: «نه». باز می‌پرسد: «چطور؟ این مسئله تو را اذیت نمی‌کند؟» پاسخ می­دهد: «نه، این سندروم مال من است و چون متعلق به من است دوستش دارم و دلم می‌خواهد همیشه با من باشد.» جالب است که این‌ها در این گفتگو دارند فریاد می‌زنند ما را همان‌گونه که هستیم بپذیرید. این هویت ماست. سندروم دان هویت ما است. مثلاً این بیماری یا مسئله­ای که من دارم هویت و بخشی از وجود من است. به آن علاقه دارم.
کتاب دیگری توجه من را بسیار جلب کرد به نام الاهیات و سندروم داون که به صورت مفصل از این روایتها دارد. یانگ نویسنده کتاب اول هر فصل گفت‌وگویی با بردارش مارک که مبتلا به سندروم داون است دارد. یانگ در این بخشها چشم انداز الهیاتی مارک را از زبان خود او روایت می­کند. مثلا از او می‌پرسد که «با عیسی‌مسیح چه ارتباطی داری؟ عیسی‌مسیح چه کسی است؟» مارک می‌گوید: «عیسی‌مسیح، بهترین دوست من است» و بعد یانگ از آن استفاده می‌کند و می‌گوید ما می­توانیم همین صفت «بهترین دوست» را برای عیسی مسیح به کار ببریم و الاهیات می­تواند از این دیدگاه کودک مبتلا به سندروم داون، الهام بگیرد و بر اساس چشم انداز معلولیت الاهایت نوینی تدوین کند. این خدمتی است که روایتهای معلولیت می­تواند به حتی علوم دیگر بکند. چیزی که به ظاهر چیزی جز روایت ساده­ای از معلولیت نیست، می­تواند مبنای شکل گیری الاهیات جدید شود.
 در جاهای دیگر یانگ از مارک از احساساتش سوال می‌کند: مثلا «الان دوست داری مردم چگونه در مورد تو فکر کنند؟ دوست داری مردم از تو چه بدانند؟» مارک با کمال جدیت می‌گوید: «من خوبم. من خیلی خوبم.» یا مثلا جای دیگر می‌پرسد «مارک چه‌خبر؟» مارک هم در جواب می‌گوید: «سلامتی». این روایت بسیار بصیرت بخش است از این جهت که به ما می­گوید شخص معلول دوست دارد به‌صورت طبیعی معرفی شود. خیلی عادی و کاملا طبیعی. هیچ‌چیز خاصی در مورد این‌ افراد نیست که بگوییم لازم است مردم این چیزها را در مورد این‌ها بدانند. مگر ما با آدم‌های متفاوتی که در اطراف‌مان زندگی می‌کنند همیشه باید از پیش چیزهایی درباره آن‌ها بدانیم تا بتوانیم به آن‌ها نزدیک و دوست شویم و ارتباط برقرار کنیم؟ گویا معلولان هم دوست دارند همه خیلی عادی به آن‌ها و زندگی آنها نگاه کنند و خیلی عادی به آن‌ها نزدیک شوند و ارتباط برقرار کنند. این دقیقاً فکری است که خلاف آن را می‌بینیم. مثلا ما گاهی فکر می­کنیم اگر بخواهیم با یک اوتیست ارتباط برقرار کنیم باید از قبل خیلی اطلاعات و آگاهی درباره‌اش داشته باشیم. ولی این مطلوب آن‌ها نیست. دوست دارند عادی جلوه کنند.
اینجا سوال پیش می‌آید که یک‌سری از معلولان معلولیت‌های بسیار پیشرفته‌ای دارند طوری که هیچ عاملیت ذهنی ندارند. هیچ شخص‌بودگی نمی‌توان برای آن‌ها تصور کرد که بشود با آن‌ها صحبت کرد تا از خودشان سخن بگویند. معلولیت بعضی‌شان خیلی پیشرفته است. این‌ها را باید چه‌کار کنیم؟ در اینجا نیز برخی از تکنیک‌هایی را تشخیص دادند برای این‌که ما بتوانیم این نحو از معلولیت‌های خیلی پیشرفته را هم از زبان و چشم‌انداز خودشان بشناسیم. مثلا آرشیو تمام عکس‌ها و اطلاعات زندگی این شخص معلول را در کنار هم قرار دهیم و تلاش کنیم خودمان از آن یک زندگی‌نامه به‌دست بیاوریم. در هر حال شعاری که زیاد باید آن را تکرار کرد این است «اگر خود معلولان درباره‌ی تجربه معلولیت چیزی ندانند و نتوانند چیزی به ما بگویند چه کسی می‌خواهد درباره‌ی تجربه معلولیت چیزی بفهمد و به ما بگوید؟

ابراهیمی: حالا فرض بگیریم که انسان سالم می‌خواهد درباره‌ی معلولیت صحبت کند. جایگاه اخلاق در این نوع روایت‌ها چیست؟ معلول را چطور باید نگاه کند و روایت کند؟ مثلاً آيا من حق دارم با یک معلول عکس یادگاری بیاندازم؟ تا چه اندازه می‌توانم او را سوژه‌ی خودم قرار بدهم؟ مسئله‌ی اخلاق در معلولیت کجاست؟ من نه آن آدم علم‌زده­‌ای هستم که بخواهم به معلول فشار وارد بیاورم و او را درمان کنم، نه شخص کلیسازده­‌ای که بخواهم از او درس بگیرم و خداباوری‌ام بهتر شود. اما می‌خواهم بدانم وقتی می‌خواهم در مورد یک معلول صحبت کنم چه نکات اخلاقی را باید مدنظر قرار دهم؟
پورمحمدی: یاد یکی از مقالاتی افتادم که در باب معلولیت خواندم به نام «کودک بهشتی». ایدة مقاله این بود که کسی که می‌خواهد معلول را روایت کند، چرا از او کودک بهشتی درست می‌کند؟ گل بهشت، میوه‌ی باغ بهشت است. اصلاً در این وضعیت تنوع تجربه‌هایی که او از سر می‌گذراند دیده ‌نمی‌شود. در این میان از یک‌سری ماجراها و واقعیت‌های تلخ و غم انگیز و جنبه‌های تراژیک معلولیت غافل می‌شویم. این چیزی است که الان خیلی شاهد آن هستیم. یک سری از این صفحه‌های اجتماعی شکل می‌گیرد و بچه‌های معلول را روایت می کنند و خیلی می‌خواهند که خدمت کنند و آن‌ها را در چشم دیگران بزرگ کنند به قیمت خاص کردن و استثنایی کردن این بچه­ها. در حالیکه همانطور که گفتم نهایت میل این بچه  ها آن است که خاص نباشند. عادی و معمولی مثل دیگران بتوانند زندگی کنند. زندگی این‌ها مثل زندگی تمام آدم‌های دیگر ترکیبی از خوشی و ناخوشی و غم و شادی و بالا و پایین است
نکته دیگر در اخلاق روایت از معلولان این است که همانطور که ما حق نداریم بدون این‌که از یک کودک اجازه بگیریم، خیلی یک‌دفعه‌ای و آنی به سوی او برویم و او را در آغوش بگیریم و ببوسیم و حتماً باید از کودک اجازه بگیریم یا اگر به سنی نرسیده است که از خودش اجازه بگیریم، باید از والدین یا پرستار او عکس بگیریم یا وقتی می‌خواهیم از او عکس بگیریم باید همین کار را بکنیم، درباره معلولان هم همینطور است. خودمختاری آنها خیلی وقت‌ها نقض می‌شود. خیلی وقت‌ها ازشان عکس و فیلم می‌گیریم و پخش می‌کنیم در حالی که باید با اجازه‌ی خودشان باشد و اگر هم در حدی معلولیت ذهنی دارند که نمی‌شود از آن‌ها اجازه گرفت باید اصلا این کار را انجام ندهیم.
یک مسئله جالب اخلاقی که می­توانم اینجا به عنوان مسائل اخلاقی در روایت معلولیت از آن یاد کنم مسئله‌ی «نامگذاری» است. شما می‌خواهید در روایت خودتان بر روی معلولان اسم بگذارید. در این نامگذاری باید توجه شود که نقض حقوق معلولین نشود. مثلا آیا ما اجازه داریم بگوییم ناشنوا؟ یا اینکه باید بگوییم شخص دارای اختلال شنوایی؟ یا مثلاً اجازه داریم بگوییم نابینا؟ وقتی می‌گوییم نابینا یعنی هویت اصیلی داریم به نام شنوایی و بینایی که این فرد هویت ناقص و فرعی و حاشیه‌ای دارد. این به معنای همان نظام مدرن است که آن‌ها را به حاشیه می‌رانیم و داغ ننگ می‌زنیم و ظلم و ستم می‌کنیم. اما اگر بگوییم شخص دارای اختلال شناختی یا شخص دارای اختلال حرکتی، نتیجه اخلاقی اش این است که روی ذهن و زبان و بدن شخص برچسب نزده­ایم بلکه گفته­ایم بنا به انتظاراتی که ما از بدن یا ذهن یا زبان داریم آنها در حال حاضر اختلالاتی دارند که ممکن است این اختلالات در آینده رفع شود. بنابراین بر روی کارکردهای مورد نظر خودمان از بدن و ذهن آنها نامگذاری می کنیم نه  اینکه مستقیما به بدن آنها برچسب بزنیم.  یک اسمی که معمولا  می‌گذارند،  این است که به نابیناها می‌گویند روشن‌دل. با این‌که تعبیر جالبی است ولی اگر دقت کنیم باز همان نقض حق است. چون باز من می‌گویم تو چیزی نداری و من می‌خواهم کمک کنم از داشته­هایت یک ماسک روی نداشته­هایت بگذاری. روشن‌دل گفتن به این اشخاص نابینا خودش ظلم  است و نباید خوشحال باشند که این اسم را روی آنها گذاشته­اند.

ابراهیمی: در روایت‌های معلولیت می‌توانیم گونه‌شناسی داشته باشیم؟ مثلاً وقتی در مورد روایت معلولیت صحبت می‌کنیم آيا با یک مصداق واحد روبرو هستیم؟ آیا نمی‌توانیم در مورد مصادیق خاص آن صحبت کنیم؟ به نظر می­رسد معلولیت مفهومی کلی است که باید آن را خرد کنیم، بر حسب نوع راوی و مروی به دسته‌هایی تقسیم‌ کنیم. درست است؟
پور محمدی: همینطور است. نگاه ذات‌گرایانه یا ساختارگرایانه به معلولیت غلط است. زیرا معلولیت یک مفهوم کاملا انتزاعی است و ما اگر بگوییم معلولیت از هیچ چیز سخن نگفته ایم. از شبح  معلولیت حرف زده­ایم. تازه خود معلولیت هم تنوع بسیار زیادی دارد. میزان کم و زیاد دارد. اگر معلولیت را تبدیل کنیم به یک مفهوم انتزاعی و درباره‌اش حرف بزنیم اشتباه است. معلولیت ذات واحد و یک دست ندارد و تنوع را باید در آن لحاظ کرد و آن را ملموس و عینی دید. کلمه «معلولیت» قدرت عذاب دادن کسی را ندارد و برای کسی ناتوانی به شمار نمی­آید. و وقتی به طور کلی درباره معلولیت حرف بزنید، انگار از شبح معلولیت حرف زده­اید. باید بگوییم شخص الف که دارای فلان نوع خاص از معلولیت است و مشکلاتی دارد که از آنها رنج می‌کشد و یا ویژگیهایی  دارد که از آن بهره می‌برد و امتیازاتی برای آن دارد.  گفتمان جدیدی باید در روایت معلولان شکل بگیرد که ناذات‌گرایانه و ناساختارگرایانه است. در این گفتمان جدید راوی حتماً درجه اول است.

ابراهیمی: حالا از این روایتها به کجا می‌خواهیم برسیم؟ حالا این انباشت تجربه در پی روایت راویان معلولیت یا خود معلولان بناست ما را به کجا برساند؟ در نتیجه این روایتها و تکرار آنها چه اتفاقی بناست بیفتد؟
پورمحمدی: شما جامعه‌ای را در نظر بگیرید که درِ آن بسته باشد به هر نوع دیگری. گوشش برای شنیدن تجربه‌ و روایت زندگی هر نوع دیگری بسته باشد، هر نوع تفکر و اندیشه دیگری، دگر باشی فکری، دگرباشی‌ جسمی، دگر باشی ذهنی، دگر باشی سیاسی، دگر باشی فرهنگی، دگر باشی دینی و مذهبی، نسبت به هم‌نوع دیگری­ای اگر بسته باشد و سنگین باشد، در واقع به ضرر خودش است. خودش خسران زده است. به خاطر این‌که حتی هویت خودش را هم نمی‌تواند به طور کامل بارز و آشکار کند. هویت یک مفهوم سیال است. یعنی من اگر بخواهم هویت خودم را به صورت تمام و کمال آشکار کنم نیاز به دیگری دارم. در سایه‌ی دیگری و تفاوت‌هایی که با دیگری وجود دارد من بهتر می‌توانم هویت خودم را آشکار کنم. الان ببینید مدرسه‌ها را از هم جدا می‌کنند. تیزهوشان جدا، استثنایی جدا. این ظلم در حق همین بچه‌های خودمان است که معتدل و معمولی هستند. چون هیچ وقت نمی‌توانند متوجه شوند که دیگری هم حضور دارد و هیچ وقت یاد نمی‌گیرند که با دیگری چگونه باید زندگی کرد. چگونه باید مدارا کرد و چگونه باید تعامل داشت. متاسفانه وضعیتی که ما در کشورمان داریم همین است. ما هیچ دیگری­ای را نمی‌بینیم. یعنی ما نه دیگری مذهبی می‌بینیم، نه دیگری سیاسی می‌بینیم، نه دیگری دینی می‌بینیم، نه حتی دیگری جسمی و ذهنی. ما اجازه نمی‌دهیم فرزندانمان دیگری جسمی و ذهنی حتی در مدرسه ببینند. من فکر می‌کنم اگر یک معلول به مدرسه معمولی برود چه خیر و برکتی برای آن بچه‌های عادی دارد. آن‌ها می‌توانند از کوچکی کسی را ببینند که با آن‌ها فرق دارد و بدانند که فقط خودشان آدم نیستند و خودشان حق ندارند زندگی کنند. این بچه ها اگر بزرگ شوند صبورتر خواهند شد. بیشتر طرفدار صلح و مدارا و همزیستی مسالمت آمیز خواهند شد. خشونت در این بچه ها کاهش پیدا خواهد کرد. این‌که شما گفتید چرا باید روایت معلولان انجام شود و چه خیری  به ما می‌رسد همین است. آن خیری که به ما می‌رسد این است که ما انسانهای به ظاهر سالم و هوشیار برای اینکه بهتر خودمان را بشناسیم و هویت خودمان را کاملاً آشکار کنیم و در وجود خودمان فضیلتهایی مثل صلح و آشتی و مدارا را بشناسیم و تقویت کنیم، به حضور معلولان در کنار خودمان در مدرسه و محل کار و دانشگاه و جامعه نیاز داریم.
از سوی دیگر تولید خلاقانه علوم مختلف به این روایتها نیاز دارد. تمام مجموعه‌ی علوم انسانی می‌تواند از این روایت‌ها بهره ببرد. این روایتها به ظاهر در ادبیات جا می­گیرند  اما می­توانند جنبه انتقادی علوم مختلف باشند. مثلا کسی می‌آید بر اساس روایتها معلولان از خدا و بهشت و جهنم یک الهیات معلولیت می‌نویسد بر اساس چشم‌اندازی که یک شخص معلول که او خدا را چگونه می‌بیند؟ او چه نگاهی به عیسی مسیح دارد؟ و حیات پس از مرگ برای او چیست؟ شاید این نگاه بسیار ظریف و لطیف باشد و به جای الاهیاتهای رسمی که از سوی انسانهای سالم نوشته شده است، جنبه انسان گرایانه و بشری پررنگ تری داشته باشد و چندان انتزاعی و متعالی نباشد. یا در زیبایی‌شناسی از این روایت‌هایی که شما در حلقه‌های ادبی می‌کنید، علم زیبایی‌شناسی می‌تواند به خودش یک تکانی بدهد که معلول زشت نیست، بی جاذبه نیست. در نتیجه هنجارهای زیباشناسی معیارهای ثابتی نداشته باشد.

ابراهیمی: به نظر شما این مساله تا چه اندازه محقق شده‌است؟ نمونه‌هایی از این دست بوده در ایران یا خارج از کشور؟
پورمحمدی: فرض کنید صنعت عروسک‌سازی  قدری متحول شده است. یک سری عروسک‌هایی ساخته شده است که معلولیت دارند. یعنی همان اول به بچه می‌گوییم که ممکن است کسی پای مصنوعی داشته باشد. یا چشم نداشته باشد. مادری که این عروسک را برای بچه می خرد می خوhهد به او تنوع و ارزش آدمهای دیگر را نشان دهد. یا مثلا در صنعت شوی لباس و مدلینگ، مدلهایی هستند همراه با معلولیت که کار شوی لباس را انجام میدهند. این دو نمونه به چشم من خورده است. قطعا نمونه­‌های تحقق عملی این رویکرد در رابطه با معلولان فراوان است.

معلولیت در دوران‌های متفاوت از چه منظر الهیاتی روایت شده است؟

ابراهیمی: چرا معلولیت به شکل یک مسئله مهم درآمده؟ چه مساله‌ای ما را به سمت این سوق می‌دهد که سراغ «روایت معلولیت» برویم؟
پورمحمدی: در دوره پیشامدرن اتوریته سخن گفتن در مورد معلولیت در دست کلیسا بود. دیدگاه‌ کتاب مقدس این‌ بود که هر کس یک نقص بدنی یا نقص ذهنی دارد یک نشانه است برای این‌که انسان‌های دیگر یاد خدا بیفتند. یعنی وجود معلول برای دیگران است و برای این است که دیگران به یک خیر و غایتی برسند یا مثلاً وجود معلول برای این است که انسانها همدلی و کمک و خدمت کنند و آزمایش ایمان آنها باشد و چیزهای دیگر.
یک نگاه دیگری که در کلیسا نسبت به معلولان وجود داشت این بود ‌که برای خود معلولان بهتر است که وضعیت خودشان را تحمل کنند و به امید جبران آن در جهان آخرت باشند: مثلا در زندگی پس از مرگ هر چشمی که این‌جا نابینا بود آن‌جا بینا می‌شود. هر گوشی که ناشنوا بود آن‌جا شنوا خواهد شد. پایی که این‌جا لنگ باشد آن‌جا سالم می‌شود. این وضعیت که قطعاً وضعیت نامطلوبی است، در آينده به یک وضعیت مطلوب و نرمال خواهدرسید. بنابراین معلولان صبورانه وضعیت خود را تاب بیاورند تا به وضعیت مطلوب برسند.
مطلب دیگر این بود ‌که همه تشویق شوند که توسط کلیسا و کشیشان به معلولین کمک کنند. معلول شخصی بود که همیشه نیازمند کمک بود و جماعت‌هایی تشکیل می‌شدند که برای رضای خدا به معلول کمک می‌کردند. انسانهای سالم به کمک معلولان بشتابند و رضای خدا را حاصل کنند. وضعیت پیشامدرن این است. از نظرگاه پست مدرن این دیدگاه چیزی جز ستم و بی عدالتی نسبت به معلولان نیست. چرا که آنها را به شکل موجوداتی ناتوان که همواره نیازمند ترحم و کمک ما هستند معرفی می­کند.
بعدها  وارد دوره مدرن می‌شویم و قرار است اوضاع به کمک عقل انسان و پیشرفت علوم بهبود پیدا کند. ولی باز ظلم مجددی به معلولین می‌شود که این بار توسط علم است. یعنی یک‌بار توسط کلیسا به معلولان ظلم می‌شد، و در دوره مدرن این علم است که علم ظلم و بی عدالتی علیه معلولان را برمی­دارد. تعمدا نمی‌گویم «دین»، چون به هر حال فهمی  بوده که کلیسا از دین داشته است. نمی‌گویم «دین ظلم کرده است» می‌گویم: «کلیسا ظلم کرده است یا مثلا فهم‌های دینی که کلیسا داشته است باعث ستم به معلولان شده است». حالا از این طرف هم علم ظلم می‌کند. این‌بار هر کسی که می‌خواست در مورد معلولین اطلاعات پیدا کند یا حرف بزند می‌رفت ببیند  علوم تجربی چه می‌گوید. علم روان درما‌ن‌گری چه می‌گوید. توان‌بخشی و مددکاری چه می‌گوید. علوم ژنتیک و زیست‌شناختی چه می‌گوید. این‌ علوم آتوریته سخن گفتن از معلولین را به دست گرفتند. خب این ظلم به روز شده و موجهی به معلولان بود از این جهت که تبدیل‌شدند به موجوداتی که نیازمند درمان هستند. حالا شاید مثل آن تصوری که کلیسا داشته است، نیازمند ترحم نیستند ولی نیازمند درمان هستند. یعنی یک چیزی در ذهن و بدن معلولان غلط و خراب است و در جای خودش نیست و باید آن را درست کنیم. فشارهایی را تصور کنید که نهادهای مدرن توان‌بخشی و بهزیستی و کار درمانی‌ها به کودکان معلول ذهنی یا حرکتی می‌آورند تا بگویند «شما نرمال نیستید. شما سالم نیستید. ما باید به شما فشار بیاوریم و ببریم‌تان به سمت نرمال بودن. ببینید ما انسان‌های سالم و نرمال هستیم.» یعنی یک نظام کاملا سالم‌سالارانه شکل می‌گیرد و سالم بودن و توانمند بودن بر کل گفتمان ما در خصوص ذهن و بدن مسلط می­شود. عین همان نظام‌هایی که در دوره‌های استعماری وجود دارد. این هیچ تفاوتی با آن ندارد. چون کشوری قدرتش زیاد است، یک‌سری کشورها را به استعمار خودش در می‌آورد و می‌گوید «من اقتصادم از شما قوی‌تر است، باید تبعیت کنید» یا مثلاً دوره‌هایی که مرد نسبت به زن ظلم می‌کند. مرد قوی‌تر است، به زن ظلم می‌کند. یا در دوره نژادپرستی سفید بر سیاه ظلم می‌کند یا در نظام طبقاتی، طبقة اجتماعی پولدار بر سایر طبقات حاکم است. عین همان نظام این‌جا اجرا می‌شود. یک نظام کاملا سالم‌سالارانه در کنار همان نظامهای طبقه‌سالارانه، مرد‌سالارانه، یا نژادسالارانه، در این‌جا اجرا می‌شود. سازوکار علوم مدرن این است که دائما استانداردهایی را معرفی می کند برای نرمال بودن و نرمال سازی، استانداردهایی که همه جا و برای همه کس لازم الاجراست.  در خصوص هوش و کارکرد ذهن معیارهایی برای IQ درست می‌شود. هوش اگر مقداری پایین‌تر از این باشد، تعریف کم هوش یا استثنایی را پیدا می‌کند و در هویت و دسته‌ی خاصی جا می‌گیرد. جایش در مدرسه‌ی معمولی نیست و در مدرسه‌ی استثنائی است. جایش در مراکز توان‌بخشی است برای این‌که برود به سمت نرمال شدن. معلول در این نگاه یک چیزی ندارد که ما باید به او بدهیم. فاقد چیزی است که باید آن را انسان‌های سالم آن را به او بدهند و با فشار به ذهن و بدن معلول باید آن را به او بدهیم. و خب باز این ظلم مجددی است که به معلولین می‌شود؛ منتها در لباس جذاب علم روز.

ابراهیمی: پس نگاه پیشامدرن این بود که معلولان شما باید مثلاً مایه عبرت و شکر ما باشید. الان می‌گویند ما می‌خواهیم تو را درمان و خوب کنیم. یک جورهایی انگار نگاه اخلاقی می‌چرخد؛ نگاه قبلی بهتر بود. می‌گفت ما کاری به تو نداریم. ولی الان می‌گوید ما باید یک سری فشارهایی به تو تحمیل می‌کنیم تا تو را درمان کنیم.
پورمحمدی: بله. ما به معلول می‌گوییم تو خوب نیستی. چون نرمال نیستی و در این حالت هویت مستقلی نداری و اگر که سالم شوی تازه ارزش پیدا می‌کنی. بحث سر این است که دوره مدرن با این طبقه‌بندی‌ها و مقوله‌سازی‌هایی که انجام می‌دهد، مثلاً مقوله سالم و ناسالم، بینا و نابینا، با هوش و کم هوش، بلافاصله پای ارزش وسط می‌آید. ارزش‌گذاری می‌شود که تو بی‌ارزش و کم‌ارزش هستی. به محض این‌که سالم و نرمال شدی، تازه ارزش پیدا می‌کنی.
حالا در دوره مدرن شروع می‌کنند کارهای خیلی زیاد دیگری هم انجام می‌دهند. فرض کنید از تولد بچه‌های معلول جلوگیری می‌کنند. غربالگری را توسعه می‌دهند. می‌گویند جنین‌هایی حق دارند دنیا بیایند و زندگی کنند که سالم و نرمال باشند. اگر که یک مقداری  از این معیارهایی که ما به عنوان انسان‌های مدرن در نظر گرفتیم نداشته باشند، اصلا حق ندارند به دنیا بیایند و باید کشته شوند. خود این غربالگری دقیقا تجاوز به حقوق معلولان است. یعنی در مورد حیات‌شان، در مورد این‌که دنیا بیایند یا نه، دیگران تصمیم می­گیرند. ما به ظاهر می‌خواهیم جامعه نرمال و سالمی داشته باشد ولی از راه ظلم و ستم به پاره ای از شهروندان همین جامعه. مقاله ای می خواندم که می گفت جامعه مدرن ابتدا تعریف شهروندی و خویشاوندی را عوض می کند و سپس کاری می کند که مادر پدرها اصلا جنین ناسالم را فرزند خود به حساب نمی آورند و به راحتی می توانند او را مثل آشغال دور بیندازند یا جامعه و دولت هیچ حس مسئولیتی درباب جنین های ناتوان ندارد. این چیست جز ظلم و تجاوز و بی عدالتی؟
در بعضی از دوره‌ها می‌خواهند این تفکر را اصلاح کنند. مثلاً می‌گویند معیار هوش  IQنیست بلکه حرف از هوش متعادل می‌زنند. می‌گویند شخصی که بتواند به صورت متعادل در این جامعه پیش برود، یعنی  هوش شناختی داشته باشد، هوش هیجانی داشته باشد، هوش مالی و هوش جسمانی و هوش اجتماعی و هوش اقتصادی، هوش معنوی، و هوش‌های متفاوتی را می‌شمارند و می‌گویند شخصی که بتوانند همه‌ی این هوش‌ها را با هم به صورت متعادل حفظ کند و پیش رود استاندارد است. ولی باز هم در نظر بگیرید یک عده از این تعریف جا می‌مانند. یک عده نمی‌توانند این تعادل را برقرار کنند. قدرت ارتباط با محیط را ندارند که بتوانند این تعادل را انجام دهند. با وجود اصلاحاتی که در مدرنیته متاخر انجام می‌شود، بازهم یک عده‌ای از آن جا می‌مانن، از این کاروان سالم‌سالاری که پیش می‌رود جا می مانند و باز هم انواع و اقسام برچسب‌ها روی پیشانی‌شان می‌خورد. بلافاصله بعد از این برچسب، داغ ننگ معلولیت و بی‌ارزش بودن و بقیه‌ی ماجرا تا اینکه بالاخره فیلسوفانی از دوره پست مدرن این مسئله را به نحوی اصلاح کردند و ما الان مطالعات آنها را تحت عنوان مطالعات جدید معلولیت در اختیار داریم.

ابراهیمی: چرا فلاسفه به فکر اصلاح این موضوع افتادند؟ بنظر می‌رسد مساله بیشتر سویه‌های جامعه و روانشاختی داشته و قبل از همه مصلحان آن رشته‌ها باید به فکر می‌افتادند.
پورمحمدی: خاستگاه‌ این مسئله فلسفی است. فلسفه‌ی پست مدرن وقتی شکل می‌گیرد با دو ملاک «ساختارشکنی» و «واسازی» می‌تواند خدمت کند برای این‌که معلولیت  تعریف جدیدی پیدا کند.

ابراهیمی: یعنی در واقع فلسفه برای شناخت و بازتعریف معلولیت وارد کار می‌شود.
پورمحمدی: بله. فلسفه‌ی پست مدرن ساختارشکنی انجام می‌دهد. آن ساختارشکنی چیست؟ فلسفه‌ی پست مدرن می‌گوید چیزها از خودشان ذات از پیش تعیین شده‌ی مشترک و واحدی ندارند و در واقع محصول چینش و ساختارهای اجتماعی هستند. بنابراین به راحتی می‌توانیم این ساختارها را بشکنیم و تغییر بدهیم و به جای آن‌ها ساختار جدیدی تعریف کنیم. معلولیت بیشتر از این‌که یک تعریف زیستی و ژنتیکی و شناختی داشته باشد و بگوییم مثلا معلول کسی است که هوش شناختی‌اش مشکلی دارد یا از لحاظ ژنتیکی اختلالی دارد، خیلی بیشتر از این، حاصل ساختارهای اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و تربیتی ماست. به بیان دیگر معلولیت پدیده ای ذاتی نیست و انسانهای معلول معلول زاییده نمی شوند بلکه بعدها در جامعه معلول می شوند. فرایندهای جامعه ما معلول ساز است. این امر توضیح میدهد که چرا مثلا کسی که یک مقداری اختلالات یادگیری یا گفتاری دارد انقدر توانایی‌هایش کم می‌شود، در همه‌ی مسائل کم‌­توان می­شود: کمتر  می تواند پول در آورد، تحصیل کند، فرصت شغلی مناسبی به دست نمی‌آورد و فرصت خوبی برای ازدواج و برای فرزندآوری نیز نصیبش نمی شود. این کم توانیها به خاطر همان ساختارهای اجتماعی است که شکل گرفته است و الا شاید آنقدر تحت فشار ژنتیک و وضعیت زیستی و شناختی خودش نباشد. اگر ما بتوانیم این ساختارهای اجتماعی را در هم بشکنیم و تغییر دهیم طبیعی است که دیگر آن فرایندهای معلول ساز در جامعه ما از کار می افتد و معلولان هم می توانند  فعالیت کنند و بهره مند شوند.
اتفاق دیگری که در دوره پست مدرن می افتد واسازی درک ما از مقولات اجتماعی است. واسازی یعنی مقوله‌شکنی.یعنی مقوله‌ی زن_مرد، مقوله‌ی معلول_سالم، سفید‌پوست_سیاه‌پوست، توانا_ناتوان، قوی_ضعیف، هرکدام از این مقوله‌ها که در دوره‌ی مدرن شکل گرفته‌است و به‌شدت تقویت شده است و در پی آن فرایند ارزش گزاری نیز آمده است. مرد و قوی و سالم و سفید با ارزش است و زن، ضعیف، ناسالم و ناتوان و سیاه بی ارزش است. این مقوله‌های دوگانه را باید شکست. مقوله های انسانی و اجتماعی بسیار بیشتر از اینهاست. به تنوع تجربه های بشری ما مقوله ها و هویت های اجتماعی داریم. و باید اجازه دهیم به هر نوع هویتی که آن هم بتواند خودش را آشکار سازد و معرفی کند و ارزشش را داشته باشد. از این جهت، معلولیت می‌شود «یک سبک بدنی» یا «یک سبک ذهنی». چه‌کسی گفته‌است که سبک جسمانی فقط سبکی است که ما در دوره پیشرفت علم تعریف کرده‌ایم؟ معلولیت هم یک سبک جسمانی است، یک تجربه‌ی زیسته است، یک شیوه‌ی بودن در این جهان است. چه کسی گفته است تجربه‌ی بودن انسان‌ها در این جهان باید تجربه انحصارگرایانه باشد؟ این تجربه می‌تواندد به تعداد تجربه های بشری متنوع باشد. آدم‌ها می‌توانند به شیوه‌های متعددی در این جهان حضور پیدا کنند و زندگی کنند.
 از قضا فکر پست مدرن می‌گوید که ما از راه همین تکثر و تنوع تجارب بشری، می‌توانیم پیشرفت و توسعه پیدا کنیم. تصور دوره‌ی مدرن یکدست‌سازی است: یعنی همه باید باهوش باشند و همه باید همه‌ی قوای‌شان درست کار کند. در حالیکه از این یکدست سازی و یکپارچگی در تجربه بشر به چه چیزی می خواهیم برسیم؟ توسعه و پیشرفت در سایه غنا و گوناگونی تجربه است. بنابراین معلولان با تمام گوناگونی که دارند، می تواند به توسعه و پیشرفت انسانها کمک کند. 
خب هم‌چنین اتفاقی که در دوره پست مدرن می‌افتد، باعث می‌شود انقلابی در روایت کردن از معلولان به وجود آید. این‌ سوال پیش می آید که چه کسانی حق دارند در مورد معلولین حرف بزنند؟ یک جمله‌ی جالبی که در همین روایت معلولیت گفته می‌شود این است که «بدون ما هرچه درباره‌ی ما گفته شود درباره‌ی ما نیست» و مثلا یک مقاله‌ی جالبی که در همین مورد نوشته شده این است  مقاله «عضو مصنوعی در روایت» است که می‌گوید وقتی می‌خواهید معلول را روایت کنید، خود معلول در کانون داستان‌گویی حضور داشته باشد و مثل کسی که یک پای سالم دارد ولی پای مصنوعی را به خدمت می‌گیرد این اشتباه را نکنید. خود معلول بیاید داستان خودش را بگوید.
خب می بینیم که زمانی در دروه پیشامدرن اجازه می‌دادند که فقط کلیسا معلولان را روایت کند. دردوره مدرن گفتند که فقط توان‌بخش‌ها و پرستارها و درمان‌گرها معلولان را روایت کنند. آن‌ها بگویند این معلولان چه هستند و خواسته و نیازشان چه چیزی است. در دوره پست مدرن نتیجه این است که ما باید آتوریته روایت کردن را از کلیسا و علوم مدرن بگیریم و دست پدر و مادر و یا پرستار معلول بدهیم که بعدها خود این تصور هم اصلاح می‌شود. چون پدر و مادر هم خودشان مگر چقدر می‌توانند از تمام امیدها و حسرت‌ها و چشم اندازها و آرزوهای معلول اطلاع داشته باشند. بالاخره آن‌ها هم از بیرون نگاه می‌کنند. پنجره‌ای از درون به زندگی معلول ندارند. البته باز همینکه پدر و مادر از معلول سخن بگویند خیلی اوضاع تغییر و بهبود پیدا می‌کند، اما ما هنوز نمی‌توانیم خاطر جمع شویم که همه چیز را دقیق و درست در روایت گزارش کردیم.

ابراهیمی: ما در روایت یک مسئله‌‌ی مهم داریم که روایت لزوما باید تجربه زیسته‌ی یک فرد باشد. تا من چیزی را تجربه نکنم نمی‌توانم آن را روایت کنم و ممکن است به بیانیه دادن و حرف بی‌راه  زدن  بیفتم. به خاطر همین این روایت ناقص است؛ چون روایت پدر و مادر، «روایت داشتن فرزند معلول‌» است. «روایت معلولیت» نیست و نهایتاً حالاتی است که خودشان تجربه می­کنند و همان را روایت می‌کنند. درباره‌ی آرزوها  و حسرتهای فرزندشان نمی‌تواند صحبت کند. آنها دارند زندگی خودشان را در مواجهه با آن معلول روایت می‌کنند. اینطور نیست؟
پورمحمدی: برای همین بود که  تصمیم گرفته شد در روایت معلولیت، بگویند خود این معلولان از خودشان حرف بزنند و این اصلاح انجام شد.. آثار خیلی جالبی در این زمان منتشر شده است. مثلا کتابی هست به نام «بزرگ شدن با سندروم داون». کسی‌که سندروم دارد از همه چیز خود صحبت کردن می‌کند. دو نفر نوجوان مبتلا به سندروم داون هستند که از همه‌ی مسائل زندگی خودشان حرف می­زنند. از این‌که نسبت به دوست پیدا کردن  چگونه فکر می‌کنند، راجع به ازدواج و بچه‌دار شدن چگونه فکر می‌کنند، راجع به تحصیل، راجع به آدم‌های دیگر، راجع به دین و ارزش‌های دینی، حتی در مورد مسائل سیاسی اظهارنظر کنند. مثلا یکی طرفدار این کاندید است و دیگری طرفدار کاندیدای دیگر و یک گفتگوی جالبی بین این دو صورت می‌گیرد.
در بخشی از کتاب یکی  از این دو به دیگری می‌گوید: «دوست داری از دست سندرومت خلاص شوی؟» دیگری جواب می‌دهد: «نه». باز می‌پرسد: «چطور؟ این مسئله تو را اذیت نمی‌کند؟» پاسخ می­دهد: «نه، این سندروم مال من است و چون متعلق به من است دوستش دارم و دلم می‌خواهد همیشه با من باشد.» جالب است که این‌ها در این گفتگو دارند فریاد می‌زنند ما را همان‌گونه که هستیم بپذیرید. این هویت ماست. سندروم دان هویت ما است. مثلاً این بیماری یا مسئله­ای که من دارم هویت و بخشی از وجود من است. به آن علاقه دارم.
کتاب دیگری توجه من را بسیار جلب کرد به نام الاهیات و سندروم داون که به صورت مفصل از این روایتها دارد. یانگ نویسنده کتاب اول هر فصل گفت‌وگویی با بردارش مارک که مبتلا به سندروم داون است دارد. یانگ در این بخشها چشم انداز الهیاتی مارک را از زبان خود او روایت می­کند. مثلا از او می‌پرسد که «با عیسی‌مسیح چه ارتباطی داری؟ عیسی‌مسیح چه کسی است؟» مارک می‌گوید: «عیسی‌مسیح، بهترین دوست من است» و بعد یانگ از آن استفاده می‌کند و می‌گوید ما می­توانیم همین صفت «بهترین دوست» را برای عیسی مسیح به کار ببریم و الاهیات می­تواند از این دیدگاه کودک مبتلا به سندروم داون، الهام بگیرد و بر اساس چشم انداز معلولیت الاهایت نوینی تدوین کند. این خدمتی است که روایتهای معلولیت می­تواند به حتی علوم دیگر بکند. چیزی که به ظاهر چیزی جز روایت ساده­ای از معلولیت نیست، می­تواند مبنای شکل گیری الاهیات جدید شود.
 در جاهای دیگر یانگ از مارک از احساساتش سوال می‌کند: مثلا «الان دوست داری مردم چگونه در مورد تو فکر کنند؟ دوست داری مردم از تو چه بدانند؟» مارک با کمال جدیت می‌گوید: «من خوبم. من خیلی خوبم.» یا مثلا جای دیگر می‌پرسد «مارک چه‌خبر؟» مارک هم در جواب می‌گوید: «سلامتی». این روایت بسیار بصیرت بخش است از این جهت که به ما می­گوید شخص معلول دوست دارد به‌صورت طبیعی معرفی شود. خیلی عادی و کاملا طبیعی. هیچ‌چیز خاصی در مورد این‌ افراد نیست که بگوییم لازم است مردم این چیزها را در مورد این‌ها بدانند. مگر ما با آدم‌های متفاوتی که در اطراف‌مان زندگی می‌کنند همیشه باید از پیش چیزهایی درباره آن‌ها بدانیم تا بتوانیم به آن‌ها نزدیک و دوست شویم و ارتباط برقرار کنیم؟ گویا معلولان هم دوست دارند همه خیلی عادی به آن‌ها و زندگی آنها نگاه کنند و خیلی عادی به آن‌ها نزدیک شوند و ارتباط برقرار کنند. این دقیقاً فکری است که خلاف آن را می‌بینیم. مثلا ما گاهی فکر می­کنیم اگر بخواهیم با یک اوتیست ارتباط برقرار کنیم باید از قبل خیلی اطلاعات و آگاهی درباره‌اش داشته باشیم. ولی این مطلوب آن‌ها نیست. دوست دارند عادی جلوه کنند.
اینجا سوال پیش می‌آید که یک‌سری از معلولان معلولیت‌های بسیار پیشرفته‌ای دارند طوری که هیچ عاملیت ذهنی ندارند. هیچ شخص‌بودگی نمی‌توان برای آن‌ها تصور کرد که بشود با آن‌ها صحبت کرد تا از خودشان سخن بگویند. معلولیت بعضی‌شان خیلی پیشرفته است. این‌ها را باید چه‌کار کنیم؟ در اینجا نیز برخی از تکنیک‌هایی را تشخیص دادند برای این‌که ما بتوانیم این نحو از معلولیت‌های خیلی پیشرفته را هم از زبان و چشم‌انداز خودشان بشناسیم. مثلا آرشیو تمام عکس‌ها و اطلاعات زندگی این شخص معلول را در کنار هم قرار دهیم و تلاش کنیم خودمان از آن یک زندگی‌نامه به‌دست بیاوریم. در هر حال شعاری که زیاد باید آن را تکرار کرد این است «اگر خود معلولان درباره‌ی تجربه معلولیت چیزی ندانند و نتوانند چیزی به ما بگویند چه کسی می‌خواهد درباره‌ی تجربه معلولیت چیزی بفهمد و به ما بگوید؟

ابراهیمی: حالا فرض بگیریم که انسان سالم می‌خواهد درباره‌ی معلولیت صحبت کند. جایگاه اخلاق در این نوع روایت‌ها چیست؟ معلول را چطور باید نگاه کند و روایت کند؟ مثلاً آيا من حق دارم با یک معلول عکس یادگاری بیاندازم؟ تا چه اندازه می‌توانم او را سوژه‌ی خودم قرار بدهم؟ مسئله‌ی اخلاق در معلولیت کجاست؟ من نه آن آدم علم‌زده­‌ای هستم که بخواهم به معلول فشار وارد بیاورم و او را درمان کنم، نه شخص کلیسازده­‌ای که بخواهم از او درس بگیرم و خداباوری‌ام بهتر شود. اما می‌خواهم بدانم وقتی می‌خواهم در مورد یک معلول صحبت کنم چه نکات اخلاقی را باید مدنظر قرار دهم؟
پورمحمدی: یاد یکی از مقالاتی افتادم که در باب معلولیت خواندم به نام «کودک بهشتی». ایدة مقاله این بود که کسی که می‌خواهد معلول را روایت کند، چرا از او کودک بهشتی درست می‌کند؟ گل بهشت، میوه‌ی باغ بهشت است. اصلاً در این وضعیت تنوع تجربه‌هایی که او از سر می‌گذراند دیده ‌نمی‌شود. در این میان از یک‌سری ماجراها و واقعیت‌های تلخ و غم انگیز و جنبه‌های تراژیک معلولیت غافل می‌شویم. این چیزی است که الان خیلی شاهد آن هستیم. یک سری از این صفحه‌های اجتماعی شکل می‌گیرد و بچه‌های معلول را روایت می کنند و خیلی می‌خواهند که خدمت کنند و آن‌ها را در چشم دیگران بزرگ کنند به قیمت خاص کردن و استثنایی کردن این بچه­ها. در حالیکه همانطور که گفتم نهایت میل این بچه  ها آن است که خاص نباشند. عادی و معمولی مثل دیگران بتوانند زندگی کنند. زندگی این‌ها مثل زندگی تمام آدم‌های دیگر ترکیبی از خوشی و ناخوشی و غم و شادی و بالا و پایین است
نکته دیگر در اخلاق روایت از معلولان این است که همانطور که ما حق نداریم بدون این‌که از یک کودک اجازه بگیریم، خیلی یک‌دفعه‌ای و آنی به سوی او برویم و او را در آغوش بگیریم و ببوسیم و حتماً باید از کودک اجازه بگیریم یا اگر به سنی نرسیده است که از خودش اجازه بگیریم، باید از والدین یا پرستار او عکس بگیریم یا وقتی می‌خواهیم از او عکس بگیریم باید همین کار را بکنیم، درباره معلولان هم همینطور است. خودمختاری آنها خیلی وقت‌ها نقض می‌شود. خیلی وقت‌ها ازشان عکس و فیلم می‌گیریم و پخش می‌کنیم در حالی که باید با اجازه‌ی خودشان باشد و اگر هم در حدی معلولیت ذهنی دارند که نمی‌شود از آن‌ها اجازه گرفت باید اصلا این کار را انجام ندهیم.
یک مسئله جالب اخلاقی که می­توانم اینجا به عنوان مسائل اخلاقی در روایت معلولیت از آن یاد کنم مسئله‌ی «نامگذاری» است. شما می‌خواهید در روایت خودتان بر روی معلولان اسم بگذارید. در این نامگذاری باید توجه شود که نقض حقوق معلولین نشود. مثلا آیا ما اجازه داریم بگوییم ناشنوا؟ یا اینکه باید بگوییم شخص دارای اختلال شنوایی؟ یا مثلاً اجازه داریم بگوییم نابینا؟ وقتی می‌گوییم نابینا یعنی هویت اصیلی داریم به نام شنوایی و بینایی که این فرد هویت ناقص و فرعی و حاشیه‌ای دارد. این به معنای همان نظام مدرن است که آن‌ها را به حاشیه می‌رانیم و داغ ننگ می‌زنیم و ظلم و ستم می‌کنیم. اما اگر بگوییم شخص دارای اختلال شناختی یا شخص دارای اختلال حرکتی، نتیجه اخلاقی اش این است که روی ذهن و زبان و بدن شخص برچسب نزده­ایم بلکه گفته­ایم بنا به انتظاراتی که ما از بدن یا ذهن یا زبان داریم آنها در حال حاضر اختلالاتی دارند که ممکن است این اختلالات در آینده رفع شود. بنابراین بر روی کارکردهای مورد نظر خودمان از بدن و ذهن آنها نامگذاری می کنیم نه  اینکه مستقیما به بدن آنها برچسب بزنیم.  یک اسمی که معمولا  می‌گذارند،  این است که به نابیناها می‌گویند روشن‌دل. با این‌که تعبیر جالبی است ولی اگر دقت کنیم باز همان نقض حق است. چون باز من می‌گویم تو چیزی نداری و من می‌خواهم کمک کنم از داشته­هایت یک ماسک روی نداشته­هایت بگذاری. روشن‌دل گفتن به این اشخاص نابینا خودش ظلم  است و نباید خوشحال باشند که این اسم را روی آنها گذاشته­اند.

ابراهیمی: در روایت‌های معلولیت می‌توانیم گونه‌شناسی داشته باشیم؟ مثلاً وقتی در مورد روایت معلولیت صحبت می‌کنیم آيا با یک مصداق واحد روبرو هستیم؟ آیا نمی‌توانیم در مورد مصادیق خاص آن صحبت کنیم؟ به نظر می­رسد معلولیت مفهومی کلی است که باید آن را خرد کنیم، بر حسب نوع راوی و مروی به دسته‌هایی تقسیم‌ کنیم. درست است؟
پور محمدی: همینطور است. نگاه ذات‌گرایانه یا ساختارگرایانه به معلولیت غلط است. زیرا معلولیت یک مفهوم کاملا انتزاعی است و ما اگر بگوییم معلولیت از هیچ چیز سخن نگفته ایم. از شبح  معلولیت حرف زده­ایم. تازه خود معلولیت هم تنوع بسیار زیادی دارد. میزان کم و زیاد دارد. اگر معلولیت را تبدیل کنیم به یک مفهوم انتزاعی و درباره‌اش حرف بزنیم اشتباه است. معلولیت ذات واحد و یک دست ندارد و تنوع را باید در آن لحاظ کرد و آن را ملموس و عینی دید. کلمه «معلولیت» قدرت عذاب دادن کسی را ندارد و برای کسی ناتوانی به شمار نمی­آید. و وقتی به طور کلی درباره معلولیت حرف بزنید، انگار از شبح معلولیت حرف زده­اید. باید بگوییم شخص الف که دارای فلان نوع خاص از معلولیت است و مشکلاتی دارد که از آنها رنج می‌کشد و یا ویژگیهایی  دارد که از آن بهره می‌برد و امتیازاتی برای آن دارد.  گفتمان جدیدی باید در روایت معلولان شکل بگیرد که ناذات‌گرایانه و ناساختارگرایانه است. در این گفتمان جدید راوی حتماً درجه اول است.

ابراهیمی: حالا از این روایتها به کجا می‌خواهیم برسیم؟ حالا این انباشت تجربه در پی روایت راویان معلولیت یا خود معلولان بناست ما را به کجا برساند؟ در نتیجه این روایتها و تکرار آنها چه اتفاقی بناست بیفتد؟
پورمحمدی: شما جامعه‌ای را در نظر بگیرید که درِ آن بسته باشد به هر نوع دیگری. گوشش برای شنیدن تجربه‌ و روایت زندگی هر نوع دیگری بسته باشد، هر نوع تفکر و اندیشه دیگری، دگر باشی فکری، دگرباشی‌ جسمی، دگر باشی ذهنی، دگر باشی سیاسی، دگر باشی فرهنگی، دگر باشی دینی و مذهبی، نسبت به هم‌نوع دیگری­ای اگر بسته باشد و سنگین باشد، در واقع به ضرر خودش است. خودش خسران زده است. به خاطر این‌که حتی هویت خودش را هم نمی‌تواند به طور کامل بارز و آشکار کند. هویت یک مفهوم سیال است. یعنی من اگر بخواهم هویت خودم را به صورت تمام و کمال آشکار کنم نیاز به دیگری دارم. در سایه‌ی دیگری و تفاوت‌هایی که با دیگری وجود دارد من بهتر می‌توانم هویت خودم را آشکار کنم. الان ببینید مدرسه‌ها را از هم جدا می‌کنند. تیزهوشان جدا، استثنایی جدا. این ظلم در حق همین بچه‌های خودمان است که معتدل و معمولی هستند. چون هیچ وقت نمی‌توانند متوجه شوند که دیگری هم حضور دارد و هیچ وقت یاد نمی‌گیرند که با دیگری چگونه باید زندگی کرد. چگونه باید مدارا کرد و چگونه باید تعامل داشت. متاسفانه وضعیتی که ما در کشورمان داریم همین است. ما هیچ دیگری­ای را نمی‌بینیم. یعنی ما نه دیگری مذهبی می‌بینیم، نه دیگری سیاسی می‌بینیم، نه دیگری دینی می‌بینیم، نه حتی دیگری جسمی و ذهنی. ما اجازه نمی‌دهیم فرزندانمان دیگری جسمی و ذهنی حتی در مدرسه ببینند. من فکر می‌کنم اگر یک معلول به مدرسه معمولی برود چه خیر و برکتی برای آن بچه‌های عادی دارد. آن‌ها می‌توانند از کوچکی کسی را ببینند که با آن‌ها فرق دارد و بدانند که فقط خودشان آدم نیستند و خودشان حق ندارند زندگی کنند. این بچه ها اگر بزرگ شوند صبورتر خواهند شد. بیشتر طرفدار صلح و مدارا و همزیستی مسالمت آمیز خواهند شد. خشونت در این بچه ها کاهش پیدا خواهد کرد. این‌که شما گفتید چرا باید روایت معلولان انجام شود و چه خیری  به ما می‌رسد همین است. آن خیری که به ما می‌رسد این است که ما انسانهای به ظاهر سالم و هوشیار برای اینکه بهتر خودمان را بشناسیم و هویت خودمان را کاملاً آشکار کنیم و در وجود خودمان فضیلتهایی مثل صلح و آشتی و مدارا را بشناسیم و تقویت کنیم، به حضور معلولان در کنار خودمان در مدرسه و محل کار و دانشگاه و جامعه نیاز داریم.
از سوی دیگر تولید خلاقانه علوم مختلف به این روایتها نیاز دارد. تمام مجموعه‌ی علوم انسانی می‌تواند از این روایت‌ها بهره ببرد. این روایتها به ظاهر در ادبیات جا می­گیرند  اما می­توانند جنبه انتقادی علوم مختلف باشند. مثلا کسی می‌آید بر اساس روایتها معلولان از خدا و بهشت و جهنم یک الهیات معلولیت می‌نویسد بر اساس چشم‌اندازی که یک شخص معلول که او خدا را چگونه می‌بیند؟ او چه نگاهی به عیسی مسیح دارد؟ و حیات پس از مرگ برای او چیست؟ شاید این نگاه بسیار ظریف و لطیف باشد و به جای الاهیاتهای رسمی که از سوی انسانهای سالم نوشته شده است، جنبه انسان گرایانه و بشری پررنگ تری داشته باشد و چندان انتزاعی و متعالی نباشد. یا در زیبایی‌شناسی از این روایت‌هایی که شما در حلقه‌های ادبی می‌کنید، علم زیبایی‌شناسی می‌تواند به خودش یک تکانی بدهد که معلول زشت نیست، بی جاذبه نیست. در نتیجه هنجارهای زیباشناسی معیارهای ثابتی نداشته باشد.

ابراهیمی: به نظر شما این مساله تا چه اندازه محقق شده‌است؟ نمونه‌هایی از این دست بوده در ایران یا خارج از کشور؟
پورمحمدی: فرض کنید صنعت عروسک‌سازی  قدری متحول شده است. یک سری عروسک‌هایی ساخته شده است که معلولیت دارند. یعنی همان اول به بچه می‌گوییم که ممکن است کسی پای مصنوعی داشته باشد. یا چشم نداشته باشد. مادری که این عروسک را برای بچه می خرد می خوhهد به او تنوع و ارزش آدمهای دیگر را نشان دهد. یا مثلا در صنعت شوی لباس و مدلینگ، مدلهایی هستند همراه با معلولیت که کار شوی لباس را انجام میدهند. این دو نمونه به چشم من خورده است. قطعا نمونه­‌های تحقق عملی این رویکرد در رابطه با معلولان فراوان است.

معلولیت در دوران‌های متفاوت از چه منظر الهیاتی روایت شده است؟

٩٧٪‏ بدن انسان از مواد فضايى ساخته شده است!
انسان و تمامى موجودات روى زمين از مواد فضايى ساخته شده اند.

٩٧٪‏ بدن انسان از مواد فضايى ساخته شده است!

انسان و تمامى موجودات روى زمين از مواد فضايى ساخته شده اند.
٩٧٪‏ بدن انسان از مواد فضايى ساخته شده است!

عکس/ رونمایی از گنبد جدید حرم امام علی(ع)
گنبد مرمت شده حرم مطهر حضرت امیرالمومنین(ع) که به دست استادکاران ایرانی و عراقی ترمیم و بازسازی شده، همزمان با سالروز میلاد پیامبر اکرم(ص) و امام جعفر صادق(ع) در نجف اشرف رونمایی شد.

عکس/ رونمایی از گنبد جدید حرم امام علی(ع)

گنبد مرمت شده حرم مطهر حضرت امیرالمومنین(ع) که به دست استادکاران ایرانی و عراقی ترمیم و بازسازی شده، همزمان با سالروز میلاد پیامبر اکرم(ص) و امام جعفر صادق(ع) در نجف اشرف رونمایی شد.
عکس/ رونمایی از گنبد جدید حرم امام علی(ع)

عکس/ نشست جمعی از علمای اهل سنت با رئیس جمهور

عکس/ نشست جمعی از علمای اهل سنت با رئیس جمهور

عکس/ نشست جمعی از علمای اهل سنت با رئیس جمهور

فیلم/ حمایت مردم مالزی از مسلمانان میانمار

فیلم/ حمایت مردم مالزی از مسلمانان میانمار

فیلم/ حمایت مردم مالزی از مسلمانان میانمار

تصاویر قدیمی دیده نشده از حرم امام رضا(ع)
مجموعه زیر از عکس های قدیمی حرم امام رضا(ع) برای شما مخاطبین گرامی جمع اوری شده است.

تصاویر قدیمی دیده نشده از حرم امام رضا(ع)

مجموعه زیر از عکس های قدیمی حرم امام رضا(ع) برای شما مخاطبین گرامی جمع اوری شده است.
تصاویر قدیمی دیده نشده از حرم امام رضا(ع)